ناطور دشت - دیوید سلینجر - ترجمه احمد کریمی

 

ترجمه ی عنوان "Catcher in the Rye" سخت است. Catcher در انگلیسی معنایش کسی است که می گیرد و متداولترش کسی است که توپ را در بازی بیس بال می گیرد. Rye  هم مزرعه ی غلات است. عنوان از آنجا آمده است که هولدن، قهرمان تازه پا به جوانی گذاشته ی داستان دوست دارد کارش این باشد که کودکانی را که در مزرعه هستند و مشغول بازیند بپاید و وقتی می بیند نزدیک پرتگاه می شوند بگیردشان تا سقوط نکنند. این را از یک شعر ترانه که بعد می فهمد اشتباه هم شنیده اش است گرفته است ('If a body catch a body comin' through the rye')  همین است که آرزو می کند بتواند کسانی را که بر دیوارهای مدرسه "دهنتو ..." می نویسند به وضعی فجیع بکشد و همه ی سعیش این است که آن را از دیوارها ی زندگی پاک کند. نمی دانم شاید "ناطور دشت" واقعا زیباترین ترجمه ی این عنوان باشد اما برعکس متن زبان اصلی اجازه نمی دهد تا خواننده ارتباط آن را با این آرزوی هولدن بلافاصله دریابد. در نظر داشته باشیم که Catcher کلمه ای امروزی در انگلیسی است اما "ناطور" کلمه ای نسبتا ورافتاده از فارسی است. همچنین در نظر بگیریم که در متن انگلیسی عین این کلمات Catch و Rye  در ترانه ای که هولدن دوستش دارد حضور دارند ('If a body catch a body comin' through the rye') اما در متن فارسی  "گرفتن" و "مزرعه" به جای آنها نشسته اند که هیچکدام مطابق عنوان "ناطور دشت" نیستند. به نظر می آید بیشتر ملاحظات زیبایی شناسانه منجر به این انتخاب شده است ولی گویا مترجم تعهدی به اصالت عنوانی که نویسنده  برای این اثر جهانی انتخاب کرده نداشته است. کل ترجمه اکثرا روان است و بد نیست اگرچه جاهای زبادی برای غر زدن هم هست خصوصا آنجا که فیبی از فعل جمع برای برادرش استفاده می کند حسابی تو ذوق خواننده می زند. نمی دانم چه چیزی مترجم را به این نتیجه رسانده است که you را در این بخش به "شما" ترجمه کند و نه به "تو" . جاهایی هم مترجم معادل مناسب برنگزیده یا اینکه در دو جای مختلف دو کلمه را به عنوان معادل برگزیده. اینکه درباره ی اسامی و محل های ناآشنا توضیح داده خوب است.  

 

کتاب شرح یک دوره ی انتقالی از کودکی به بزرگسالی است. شرح دوره ی بلوغ یک نوجوان که البته با نوجوان های دیگر متفاوت است. تفاوت اصلی او این است که همه ی چیزهای اطرافش مزخرفند. البته همه ی چیزهایی که به بزرگسالی بر می گردند. دروغ، دورویی، انحراف و هزار چیز دیگر که هولدن لیست بلندبالایی از آنها دارد. این مفهمومش این نیست که او خودش این کارها را نمی کند. او مست می کند، دروغ می گوید، تا نزدیکی فاحشه ها می رود، دیگران را آزار می دهد و شاید همین هاست که باعث شود که بخواهد مواظب کودکی دیگران باشد تا ان را از دست ندهند.   

 

هولدن تنهاست و تنهاییش زاده ی بیرون نیست، تنهایی او از درون خودش، از مزخرف دیدن دیگران می آید. از اینکه حس می کند متعلق به سمت دیگری از جهان است، وقتی که بخواهد دیگرانی در کنارش حضور می یابند اما او خود همه را می راند. البته از نظر او این همه لیاقت آن را دارند که رانده شوند چون واقعا ارزشش را ندارند. حتی وقتی سراغ محبوبترین هایشان، معلم انگلیسی خوش خلقش، هم می رود جز بزرگسالی  با انحراف جنسی  (البته خود هولدن هم در این رابطه به اطمینانی نمی رسد) کسی را پیدا نمی کند. او تنهاییش را آگاهانه می پسندد. حتی ترجیح می دهد خود را به کر و لالی بزند تا این تنهایی را به نهایت خودش برساند. او تنهایی است که دنیا در شکمش گلوله خالی کرده است تا در بی کسی بمیرد. تنهایی که از دنیای زیبای کودکی بیرونش کرده اند و در این دنیای بزرگسالان بیگانه است.

  

فیبی بعد از هولدن کلیدی ترین شخصیت داستان است. یکی از زیباترین تصویرسازی های نویسنده توصیف فیبی است از زبان هولدن که قادر است تمام معصومیتی را که در او می بیند در جملاتی ساده و عالی به خواننده نشان دهد. کلیدی بودن فیبی به این دلیل است که شاید اولین کسی باشد که به عنوان یک شخصیت قابل قبول از نظر هولدن او را زیر سوال می برد. او سعی می کند به هولدن نشان دهد که مشکل او مزخرف بودن دیگران نیست، مشکل از درون خود او برمی خیزد. مسئله واقعا این نیست که خیلی چیزها از نظر هولدن منفورند مشکل این است که "همه چیز" برای او غیر دوست داشتنی است. از نظر او چنان که فیبی مجبورش می کند که بگویدچیزهای زیادی نیستند که از نظر او خوبند و مزخرف نیستند: الی برادرش که سرطان گرفته و مرده، فیبی که کودکی معصوم و نیالوده است، همکلاسی ای که چند سال  پیش برای اینکه به او تجاوز نکنند خودکشی کرده، و دو راهبه ی آموزگار که با آنها صبحانه خورده است.  خلاصه اینکه او که دارد از کودکی گذار می کند وحشت زده است. فیبی است که برای اولین بار به او می گوید که در آن شعر کذایی کسی دیگر را نمی گیرد (Catch) بلکه او را ملاقات (meet) می کند.

 

این وحشت زدگی از گذار از کودکی است که زیباترین نمادهای رمان را می سازد. یکی از این رمانها موزه ی تاریخ طبیعی است که همه چیز  (یعنی زمان) در آن ثابت شده است تا تغییر نکند از پرنده های خشک شده گرفته تا مصری های مومیایی شده. دیگر نماد شاید مرغابی های دریاچه باشند که وقتی آب یخ می زند می روند اما بهار بعد باز می گردند، آنها هیچ وقت برای همیشه نمی روند و همیشه می توان به بازگشت آنها امید داشت. نماد دیگر کلاه شکاری است که نماد catcher بودن  و نجات بخشی است. همان آرزویی که هولدن دارد اما زمانی می رسد که فیبی این کلاه را برسر می گذارد و در موزه ی تاریخ طبیعی می آید تا او را از فروافتادن نجات دهد.  اهمیت جین دختری که هولدن ظاهرا دوستش دارد را نباید در داستان کم دانست. جین شاید منشا این باشد که  او خوابگاه را زودهنگام ترک می کند و در همه ی داستان هم حضور دارد. جین دختری است که در بازی چکرز شاه هایش را در عقب نگاه می دارد. شاید این نشانه ای باشد بر این که جین در تلاش است کودکیش را حفظ کند. حتی هولدن مشکوک بوده است که ناپدریش به او چشم داده باشد. اما دیگر اطمینانی به او هم نیست که هنوز هم شاه هایش را در عقب نگاه دارد. شاید این منشا تردید اوست در تماس گرفتن با او. اینکه جین احتمالا کودکیش را در ارتباط با هم اتاقی هولدن از دست داده باشد.

 

کتاب به نحوی اتوبیوگرافی نویسنده اش است. سلینجر بوده که نمره هایش بد بوده اند و از مدرسه اخراج شده، مسئول تیم شمشیربازی مدرسه شان بوده، پدر و مادرش دو مذهب مختلف داشته اند، هیچوقت اجازه نداده کسی شاهکارش را به هالیوود ببرد تا به قولی " خودش تنها کسی باشد که نقش هولدن را بازی کرده است." کتاب شرح درد بزرگ شدن است. کتاب شرح مرگ کودکی است اما به روش متفاوت از آنچه سنت اگزوپری در "شازده کوچولو" روایت می کند. مرگ کودکی دردناک است اما بخش گریزناپذیری از رشد است. بخشی که نپذیرفتنش هم کمکی به آدمی نمی کند و او را صرفا به سردرگمی و تنهایی می کشاند یعنی همان چیزهایی که در کودکی نیستند و در بزرگسالی هستند.  

 

کتاب المان های فرهنگی کاملا غربی دارد که من تعجب می کنم اگر برای خواننده ی ایرانی کاملا قابل تصور و درک باشند. سطحی بودن خیلی از شخصیت های کتاب، که اکثرا مزخرف هم هستند، را می توان همه جای غرب به کرات دید. با توجه به اینکه نوع مزخرفی (Phoniness) آنها به همتایان ایرانی بسیار متفاوت است به نظر من ارتباطی که کتاب با خواننده ی ایرانی برقرار می کند باید ضعیف تر از آنچه باشد که در غرب انجام می دهد. به نظر من از آن کتابهایی است که هر پدر و مادری که فرزند نوجوانی دارند باید بخوانند. 

 

چنانکه نویسنده اشاره می کند کتاب از آنهایی است که خودش هم از آنها خوشش می آید یعنی کتابهایی که یکنواخت نیستند و هر از گاهی می توانند بخندانندت.  

 

دیروز یهویی به این فکر کردم که اسم قهرمان هم حالب است. Holden دو تا معنی داره یکی به معنای دره ی عمیقه و دیگری به مفهوم  نگاه داشته شده (اسم مفعول Hold در انگلیسی کهن). مشخصا اسم هم با اسم کتاب در ارتباط است و هم با واقعیت وجودی هولدن که قصد دارد خود را در کودکیش نگاه دارد. اما اسم فامیل Caulfield به این معنی که برایش پیدا کردم نگاه کنید: 

 

 It would seem that the original meaning of 'Caulfield' was the 'the place where  calves grazed', which was presumably different from where the more mature beasts  spent their time! In Ireland the original name holders prospered being granted  estates in Ulster which had an area of 26000 acres in 1880.

 

Read more: http://www.surnamedb.com/Surname/Caulfield#ixzz1pudAt1I5 

 

می بینید که همان چراگاه گوساله هاست که قرار است  Holden مراقبش باشد.