یکشنبه 14 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بازتاب نامه‌نگاری ميان دوستدار و هابرماس در محافل آلمانی، بهرام محيی

اشاره: ترجمه‌ی نامه‌ی سرگشاده‌ی آرامش دوستدار به يورگن هابرماس، پاسخ هابرماس به اين نامه و پاسخ دوستدار به نامه‌ی وی، در رسانه‌های اينترنتی ايرانيان بازتاب گسترده‌ای داشت و واکنش‌های گوناگونی برانگيخت. اين نامه‌نگاری‌ها، همزمان در محافل روشنفکری آلمان نيز بازتاب داشت و با واکنش‌هايی روبرو شد. بويژه برای آگاهی آن دسته از ايرانيان علاقمند به مباحث نظری که به زبان آلمانی آشنايی ندارند، نمونه‌هايی از آن‌ها در زير ارائه می‌گردد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سازش هابرماس ميان دولت سياسی و دين
پايگاه اينترنتی آلمانی Kritiknetz، در تاريخ ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۰، نامه‌ی سرگشاده‌ی آرامش دوستدار به يورگن هابرماس را به مناسبت سخنرانی وی در دانشگاه کوپر چاپ کرده است. «هاينتس گس»، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه بيله‌فلد آلمان، به عنوان مقدمه و تحت عنوان «سازش هابرماس ميان دولت سياسی و دين» تفسيری بر نامه‌ی دوستدار به هابرماس نوشته که برگردان آن به قرار زير است:

آرامش دوستدار دانشور ايرانی، در نامه‌ی سرگشاده‌ی خود به هابرماس، از او به سبب انعطافش در مقابل خواسته‌های جزمگرايان دينی «ميانه‌رو» ايرانی انتقاد کرده که ادعا می‌کنند روايت آنان از اسلام، جزميات اسلامی را با خردگرايی انتقادی پوپر و فيلسوفان مشابه آشتی می‌دهد و بنابراين آنان نيز اکنون همان آشتی‌پذيری را از خردگرايان و نظريه پردازان انتقادی غرب می‌طلبند. پيش از چاپ متن نامه که دارای برخی ناروشنايی‌های زبانی در متن است، مايل‌ام موضعگيری خودم را درباره‌ی ديدگاه هابرماس ارائه دهم.

هابرماس بار ديگر آشکارا با زمانه همساز می‌شود. او نيز اکنون کشف کرده که انباشتن سياست با محتواهای دينی (اسلام) تا چه اندازه مهم است. هابرماس می‌نويسد: «مسلمانان مجازند به وظايف دينی خود عمل کنند، ولی روندهای سياسی‌شان بايد عاری از محتواهای دينی باشد».

پرسش پيش‌آمده در اين زمينه که چرا روندهای سياسی نمی‌بايست عاری از محتواهای دينی باشد و برای دولت سياسی برآمده از روشنگری چه معنايی می‌داشت اگر بار ديگر با محتواهای دينی انباشته می‌شد، برای هابرماس اصلا مطرح نيست. اگر هابرماس اين پرسش را برای خود طرح می‌کرد و به‌طور جدی به آن می‌انديشيد، به اين پاسخ می‌رسيد که چنين خواسته‌ای، به معنای پايان سياست دولت سياسی و پايان پروژه‌ی روشنگری می‌بود.

ولی هابرماس اين مساله را به تازگی کاملا طور ديگری می‌بيند. او معتقد است که رعايت اسطوره‌های دينی و درونمايه‌های هنجاری‌ای که مشروعيت خود را از يک منشاء الهی می‌گيرند توسط روشنگری، به «حفظ محتوای هنجاری مدرنيته» کمک می‌کند و «جامعه‌ی دينی» را به مصالحه فرامی‌خواند. به باور هابرماس، وقتی روشنگری خواست‌های خود را با رعايت اسطوره‌ها و تصورات دينی تعديل کند، از اين سو نيز «گام‌هايی الهام‌بخش» برداشته خواهد شد. ولی اين يعنی نابود کردن آرمان رهايی فرد و انسان از سلطه، يعنی نابودی روشنگری که هابرماس همچنان نقش سخنگوی آن را بازی می‌کند، يعنی در پس نقاب ناجی روشنگری، از طريق سازش با دينی اقتدارگرايانه، تيشه به ريشه‌ی روشنگری زدن.

چه خيالبافی و چه شکستی برای بزرگ ‌فيلسوف آلمانی! انگار دينی که به آشکارترين وجه می‌طلبد، نظام اجتماعی حاکم در حوزه‌ی اعتبار آن بايد عملا از اصول اوليه‌ی الهی (يعنی قرآن و شريعت) مشتق باشد و هر چه از اين نخستين و والاترين اصول مشتق نگردد بی‌ارزش است، اساسا با روشنگری که بی‌اعتبارکننده‌ی چنين اصول اوليه‌ای‌ است قابل تلفيق است. و انگار چنين اصول اوليه‌ای اساسا با آزادی‌هايی قابل تلفيق است که در روشنگری در پيکار بر ضد دين و برای خودمختاری سياسی شهروندان در دولت سياسی به دست آمده است.

بزرگ ‌فيلسوف آلمانی که وعده داد بود پروژه‌ی روشنگری را ادامه دهد، به مجری فلسفی «ديالکتيک روشنگری» تبديل شده است. اين استحاله در سه گام صورت گرفته است:

۱ـ هابرماس در جوانی خود را طرفدار «تئوری نقدی» معرفی می‌کرد. ولی برای او نظريه‌پردازان کهن تئوری نقدی و بويژه هربرت مارکوزه حتا آن زمان هم خيلی راديکال بودند و در نتيجه او پرسش از مبانی هنجاری آن نقد راديکال را به ميان کشيد که آوشويتس برانگيخته بود.

۲ـ او سپس تلاش خود را مصروف آن کرد که «تئوری کنش ارتباطی» را جانشين تئوری نقدی جامعه کند و با موفقيت شايع کرد که اين تئوریِِ عاری از هسته‌ی انتقادی، «تئوری نقدی تازه» است. هابرماس ادعا کرد که تئوری کنش ارتباطی او،‌ مشکل مبانی هنجاری‌ای را که باعث بيماری «تئوری نقدی کهن» شده بود حل کرده و بنابراين از آن برتر است. ولی در واقع تئوری کنش ارتباطی، تئوری نقدی جامعه را از بين برد، زيرا بخش کانونی پارادايم آن را بی‌محتوا ساخت. اين بخش کانونی، نقد اقتصاد سياسی، پيوند اين نقد با روانکاوی فرويد و روش نقد از درون‌ بود. تئوری کنش ارتباطی هابرماس ديگر يک تئوری نقدی نيست، بلکه يک تئوری غيرانتقادی ـ رفرميستی و تصنعی ـ انتقادی است. هابرماس با چنين رويکردی می‌خواهد به پيشروی پرخاشجويانه‌ی دين پاسخ ‌دهد. او جايی به مصالحه‌ی تصنعی تن می‌دهد که اگر نظريه‌پردازان قديمی مکتب تئوری نقدی بودند، با پافشاری بر انتقاد نفی‌کننده و با سلاح نقد، از دمکراسی سياسی سکولار در برابر دولت الهی اسلامی دفاع می‌کردند.

۳ـ و سرانجام هابرماس راه حلی قطعی برای «مبانی هنجاری نقد»، در دين و همچنين سياست انباشته از دين می‌يابد. بدين‌گونه که تبديل نقد نفی‌کننده و ديالکتيکی «تئوری نقدی»، به نقد سازگارانه و تاييدی بر مبنای مطمئن هنجاری در منشاء الهی، به پايان محتوم خود رسيده است. اگر برای تئوری نقدی جامعه، انتقاد از مناسبات اجتماعی که در آن انسان‌ها کماکان موجودات تنها، بنده و تحقيرشده هستند با نقد دين به مثابه روح اين مناسبات بی‌روح می‌آغازد، نزد هابرماس، نقد به محض رسيدن به دين پايان می‌پذيرد! اگر تئوری نقدی، انتقاد قاطعانه درباره‌ی هرگونه فلسفه‌ به معنای متعارف کلمه است، بنيادگذار «تئوری ارتباطی کنش اجتماعی» خواستار مصالحه‌ی ساختگی ميان آن‌ها می‌شود. اگر تئوری نقدی، انتقاد از ديالکتيک روشنگری است، هابرماس متاخر را بايد مجری اعدام روشنگری در قالب نقد خواند. هابرماس پاپ آلمانی در فلسفه است. دوستدار در نامه‌ی خود به وی نوشته است: «در تصويرهای مجله‌ی خبری «اشترن» (شماره‌ی ۲۸، ۸ ژوئيه‌ی ۲۰۱۰) به چشم می‌بينيم چه خواهد شد اگر روزی محتوای سياست دينی شود. در يکی از اين تصويرها، در قاهره مردی بلندقامت، نقابدار، سراپا پوشيده و شلاق به دست را می‌بينيم که آماده است زنی نوجوان را بزند که جلوی پای او، با پشتی به جلو خميده بر زمين نشسته است».

فيلسوفی در تهران
توماس اپينگر، روزنامه‌نگار آلمانی و مسئول پايگاه اينترنتی Standpunkte، در تاريخ ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۰ در مقدمه‌ای که تحت عنوان «فيلسوفی در تهران» بر نامه‌ی سرگشاده‌ی آرامش دوستدار به يورگن هابرماس نوشته آورده است:

پروفسور يورگن هابرماس يکی از مهم‌ترين و سرشناس‌ترين فيلسوفان و جامعه‌شناسان حاضر در جهان است. وی پس از سفری به تهران نشان داد که به‌زعم خودش تحت تاثير فضای باز روشنفکری ايران و طرف‌های گفت‌وگوی خود قرار گرفته است. او در ميان مسلمانان عارف‌مسلک، پوپری‌های تمام‌عيار يافت و با اشتياق نوشت: «وقتی آدمی با کوله‌بار معنوی کوچکی از غرب به شرق سفر می‌کند، با اين سوءتفاهم رايج در مناسبات دوجانبه روبرو می‌شود که در آن برای ما نقش بربرها در نظر گرفته شده است: شرقيان درباره‌ی ما بيشتر می‌دانند تا ما درباره‌ی آنان».

برای کسی که بايد پذيرفت می‌داند از چه سخن می‌گويد، همه‌ی اين‌ها چيزی جز حقه‌بازی نيست. دکتر آرامش دوستدار، فيلسوف ايرانی و پژوهشگر دين‌شناسی مقايسه‌ای که از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۰ استاد فلسفه‌ی اروپايی در دانشگاه تهران بوده است می‌نويسد: « آنچه آن زمان در تهران به شما عرضه کرده‌اند، ‌چيزی جز نوعی شعبده‌بازی ايرانی ـ شيعی، منتها از نوع کاملا بنجل نبوده است».

آرامش دوستدار که از سال ۱۹۸۱ در آلمان زندگی می‌کند، رويارويی بسيار منتقدانه‌ای با فرهنگ اسلام دارد. وی مدافع تزلزل‌ناپذير روشنگری ايران است. نوشته‌های او امروزه در چاپ‌های زيرزمينی، در ايران و بويژه تهران دست به دست می‌گردد.

«اگر سخن نمی‌گفتی، فيلسوف می‌ماندی»
همين روشنفکر آلمانی بار ديگر در تاريخ اول اکتبر ۲۰۱۰ در سايت نامبرده، در يادداشتی با عنوان لاتينی «اگر سخن نمی‌گفتی، فيلسوف می‌ماندی»، به مناسبت پاسخ يورگن هابرماس به نامه‌ی آرامش دوستدار می‌نويسد:

مجادله ميان استاد ايرانی که ايران را می‌شناسد و به همين دليل آن را ترک کرده و استاد آلمانی که يک بار از ايران ديدن کرده و از آن زمان تحت تاثير صحنه‌ی روشنفکری آن قرار گرفته، وارد دور دوم می‌شود.

پاسخ پروفسور هابرماس به همکارش دوستدار گيج‌کننده است. هابرماس در همان آغاز نامه‌ی خود می‌نويسد: «من می‌کوشم خود را جای شما بگذارم و تلخکامی يک مهاجر را درک کنم». اين حرف را کسی می‌زند که انسان از او انتظار دارد به جای احساس،‌ عقل‌اش را به کار اندازد. پروفسور با عاطفه می‌افزايد: «از اين ديدگاه می‌توانم احساس شما را نسبت به همکارانی بفهمم که در آن زمان، هنگامی که شما ايران را ترک کرديد، با موضع‌ها و اميدهای سياسی ديگری در کشور ماندند».

اگر هابرماس نامه‌ی دوستدار را نه فقط با احساس، بلکه همچنين با ادراک خوانده بود، شايد متوجه می‌شد که در آن موضوع بر سر احساسات جريحه‌دار شده‌ی يک پناهجوی تلخکام نيست، بلکه بر سر تاکتيک خادمان انتلکتوئل يک ديکتاتوری تئوکراتيک است که می‌خواهد توسط آن‌ ابلهان سودمند ـ ببخشيد، طرف‌های علاقمند و آماده‌ی گفت‌وگو ـ در غرب را به خود جلب کند.

آنگونه که هابرماس می‌نويسد «از جو روشنفکری‌ سال ۲۰۰۲ در تهران» و «از قابليت ذهنی چنين همکارانی»، استنباطی متفاوت از نظر دوستدار داشته است، ظاهرا استنباطی مثبت. آدمی از خود می‌پرسد، چه انگيزه‌ای باعث می‌شود فيلسوفانی با چنين قابليت ذهنی، خود را در خدمت يک ديکتاتوری قرار دهند که در آن زمان هم پاسداران دين‌اش با باتوم بر سر زنانی می‌کوبيدند که روسری‌شان لغزيده و کنار رفته بود و دختران «ناپاکدامن» و همجنسگرايان را حلق‌آويز و زناکاران را سنگسار می‌کرد. آدمی همچنين از خود می‌پرسد که جو کشوری تا چه اندازه می‌تواند روشنفکرانه باشد که در آن وابستگان يک اقليت نامحبوب دينی مانند بهاييان حتا اجازه‌ی تحصيل در دانشگاه‌ها را ندارند و منتقدان رژيم‌ در زندان می‌پوسند.

هابرماس اين پرسش‌ها را از خود نمی‌کند. او فکر هم نمی‌کند که «در داوری سياسی نسبت به رژيم کنونی ايران» با دوستدار اختلافی داشته باشد. بالاخره چه؟ آيا ايران سال ۲۰۰۲ کشور بهتری از امروز بود؟ آيا ملاهای فاشيست در سال ۲۰۰۲ از امروز کمتر وحشتناک بودند،‌ چون اکنون با احمدی‌نژاد، ديوانه‌ا‌ی خطرناک‌تر در راس دولت قرار گرفته است؟ کسی که چنين فکر می‌کند، کوچک‌ترين اطلاعی از قانون اساسی ايران ندارد، يا معتقد است که نخبگان روشنفکر يک کشور،‌ هيچ مسئوليتی در مورد وضعيت آن کشور ندارند. البته چنين امری واقعا هم برای يک پروفسور آلمانی چيز تازه‌ای نمی‌بود.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016