نارتسیس و گلدموند - هرمان هسه - ت: سروش حبیبی

 

کتاب: نارتسیس و گلدموند

خرید کتاب از: www.ashja.com - کتابسرای اشجع  

این ادامه ی کتابهایی است که از هسه خوانده ام. مثل بقیه ی کتابهایش تلاش اوست در شناختن نهاد بشری و تناقض هایش . نهادی که از نگاه هسه در این کتاب به دو بخش پدرانه و مادرانه تقسیم می شود و از هر بخش انسانی زاییده می شود یکی دانشوری انتزاعی اندیش و فیلسوف که راه را بر زندگی می بندد (نارتسیس) و دیگری مردی که در تب همسانی با طبیعت آزادش می سوزد (گلدموند). این در واقع بازنویسی دیگری از دوگانگی بشری است که همیشه همراه آدمی بوده است و در تمامی آثار انسانی از دانش و دین و ادب و هنر رخ برافروخته است. این دو چهرگی آدمی که کسانی همچون هسه نرینه ی عاقلانه و مادینه ی احساساتی می نامندش همان است که نیچه تقابل آپولو و دنیسیوس اسم گذازیش می کنه و البته کسانی آن را در ساختار بیولوژیکی مغز جستجو می کنن و دیگرانی در رابطه ی خیر و شر یا خدا و شیطان. نیچه معتقد است تقابل این دو ناگزیر است و همراهیشان تراژیک چنانکه زندگی. یکی (وجه دنیسیوسی) واقعیت زندگی است و دیگری (وجه آپولونی) تلاشی است برای توجیه این واقعیت. این همان چیزی است که در قصه ی نارتسیس و گلدموند هم اتفاق می افتد. نارتسیس دانشور به صومعه ای اندر به شناخت زندگی و انسان مشغول است اما این اشتغال صرفا از طریق مشاهده ی زندگی دیگران و عریان ساختن خودش از زندگی ممکن شده است.  در برابراو  گلدموندی هست  که اصلا شبیه او نیست و فقط برای این ساخته شده که زندگی را زندگی کند و موضوع مطالعه ی نارتسیسه. 


دقت کنیم که کتاب داستان زندگی نارتسیس نیست، بیشتر قصه ی زندگی گلدموند است. دلیل این، اهمیت بیشتر گلدموند نیست بلکه  شاید این باشد که نارتسیس در مقایسه با گلدموند زندگی چندانی نکرده است. زندگی نارتسیس اندک است و ناچیز. همان است که از ابتدا بوده است و بی تغییر چندانی  همان مانده است. براستی چه مقدار درباره ی زندگی کسی می توان نوشت که تغییر خاصی نکرده است. اما گلدموند همچون همه ی فصل های کتاب که بر او می گذرند تغییر کرده است. او از میان زنان و دزدی و قتل و ولگردی و هنر توانسته است با ذات بی نظم زندگی همخوان شود و این اتفاقی است که نارتسیس، این  دانشمند معزز و محترم توان هیچوقت تجربه اش را نداشته است.  


علاقه ی این دو به یکدیگر، اینکه همواره عاشقانه هم را دوست داشته اند و به هم می اندیشیده اند، اینکه گلدموند راه خود را از طریق نارتسیس می یابد. اینکه در دامان او جان می بازد و این اوست که جان او را نجات می دهد بیانگر جدایی ناپذیری این دو بخش شخصیت بشری از هم است. این دو کنار هم زندگی می کنند و اگرچه زمان هایی هست که هریک راه خود را  می روند اما همیشه در کنار هم خواهند بود.  آدمیان هر یک سهمی از این دو وجه خود دارند.مسلما  این سهمی مساوی نیست، یکی بیشی از آن دارد و کمی از این و دیگری به قدری متفاوت. اما این دو همیشه هستند. یکی راه اندیشه ی مجرد مبتنی بر منطق را بر می گزیند و دیگری راه همسانی با طبیعت و جسم خویش را. هر یک آدمی را به سمتی می کشانند و آدمی در این تلاطم چاره ی جز نوسان ندارد. او نه نارتسیسی می شود که به کنج صومعه ای ره به دانش محض بسپارد و و نه گلدموندی که زمامش را به دست طبیعت سرکشش دهد تا به هر سو بکشاندش. آدمی همواره بین این دو قطب خویش در حرکت است.


نگاه شاگردانه و فروتنانه ی گلدموند به نارتسیس نکته جالبی در کتاب است. وجه طبیعت خواه که به حق بخش حیوانی و اصیل بشری خوانده می شود همواره (در عین لذت بردان از حیوانیتش) خویش را کمتر از آن بخش اندیشمند یا آنچنانکه می نامندش انسانی می داند. او همیشه به نگاه احترام به ساحت اندیشه می نگرد و خود را در مراحلی پایین تر از آن می داند. همیشه گمان می برد که اندیشه در خوشبختی ای اصیل و مجرد به سر می برد اما این حسی نیست که نارتسیس دارد. نارتسیس گاهی حتی حسرت تجربه کردن زندگی به سبک گلدموند را دارد اگرچه به زبانش نمی آورد.در واقع  اندیشه در عین فضای احترامی که همگان برایش ایجاد کرده اند در درون همواره به پوچی سرانجام خویش می اندیشد و شک می کند که مبادا این تجردش به مفهوم نبودنش باشد. 

 
دو نوشته ی کتاب برایم جالب بودند. یکی جایی که نارتسیس به این می اندیشد که گلدموند تا به چه حد به لیدیا وفادار یوده است و دیگری توصیف او از عرفان: 

 

- «...گاه در اتاق گلدموند را که پیکره ی مریم در آن قرار داشت باز می کرد و با احتیاط روپوش از صورتش عقب می زد و در برابرش می ماند. از منشأ آن چیزی نمی دانست. گلدموند هرگز داستان لیدیا را برای او نقل نکرده بود. اما نارتسیس همه چیز را حس می کرد. می دانست که اندیشه ی اندام این دوشیزه مدتی دراز در دل دوستش جا داشته است. شاید گلدموند او را فریفته بود یا چه بسا با او بی وفایی کرده و تنهایش گذاشته بود. اما او را در جان خود همراه داشته و وفادارانه تر از هر شوهری از یاد او حراست کرده و سرانجام شاید پس از سال های بسیار که طی آن‌ها او را هرگز ندیده این صورت دل‌انگیز را از او پرداخته و چهره و اطوار ودست‌هایش تمام مهر و ستایش اشتیاق و دلدلدگی را متجلی ساخته بود.» 

 

- «...اگر به عوض این که به دنیا روی و به سیر آفاق و انفس بپردازی در راه اندیشه قدم نهاده بودی تباه گشته بودی. عارف شده بودی. زیرا عارفان به بیان خلاصه و اگر دربند بیان دقیق نباشم متفکرانی هستند که نمی توانند خود را از بند تصاویر ذهن خود آزاد کنند. کسانی اند که ابدا متفکر نیستد و در خفا هنرمندند. شاعرانی که شعر نمی گویند، نقاشانی که قلم مو ندارند و خنیاگرانی که که نغمه ای نمی سازند. در میان آنها اذهانی به غایت والا و صاحبان ذوفی گران‌سنگ یافت می شوند. اما همه بی اسنتثناء اشخاصی سخت نگونبختند و تو نیز یکی از همین‌ها شده بودی. اما خدا را شکر که پی راه اندیشه نرفتی و هنرمند شدی و بر جهان تصاویر چیرگی یافتی و به عوض آنکه در گل بی کفایتی درمانی و به چیزی دست نیابی در جهان هنر آفریننده شدی و خداوندگار گشتی.»