آمریکایی آرام - گراهام گرین - ترجمه عبدالله آزادیان

کتاب خوبه، نه عالیه! بسیار بسیار زیباست. ارتباطی که بین عشق پایل به فونگ و دخالت آمریکا در ویتنام وجو دارد بی نظیر طراحی شده تو داستان. اینکه پایل فکر می کنه فونگ رو از چنگ فویلر در می آره و خوشبختش می کنه کاملا شبیه این نظریه است که آمریکا با ورود به ویتنام و آوردن دموکراسی و کوتاه کردن دست فرانسه و کمونیسم در حقش لطف می کنه.  


ترجمه بد نیست و هست. این رو دوست داشتم و البته مجبور شدم خودم ترجمه ش کنم:


به خاطر چه به جبهه می رفتم؟ به خاطرکسب خبرهای دست اول و هیجان انگیز ؟ البته در این  روزها که مردم هرچه می شنوند  اخبار جنگ است هیج خبری هیجان نمی انگیزد. مسلما این نمی توانست دلیل کارم باشد. شاید در جستجوی فرصتی برای مردن بودم؟ چرا بایستی در پی مرگ باشم و حال آنکه معشوقم هرشب در بسترم می خفت؟  فکر کنم بدانم جواب این سوال چیست، من از کودکی هرگز به جاودانگی اعتقاد نداشته ام  و در عین حال همواره آرزویش را داشته ام. همیشه از پایان خوشبختی هایم هراسان بوده ام. شاید چنین ماهی در سال بعد  او ترکم کند،  اگر نه، شایدسال بعدش، یا شاید سه سال دیگر. به همین دلیلاست که مرگ تنها ارزش واقعی زندگیم بوده است. زندگی را که از دست بدهی دیگر برای همیشه چیزی را از دست نخواهی داد.با اینکه به کسانی که به خدا معتقدند رشک می برم هرگز آنها را باور نداشته ام. بر این باورم که آانا قصه ی بی تغییری و جاودانگی را باور کرده اند فقط به این دلیل که کمک می کند روحیه شان را قوی نگه  دارند. مسلما مرگ بسیار قطعی تر از خداست چرا که با مرگ امکان هرروزه ی از دست رفتن عشقت از بین خواهد رفت و کابوس آینده ی بی روح و یکنواخت بدون عشق برای همیشه رخت بر خواهد بست. از این روست که من هیچگاه انسان صلح دوستی نبوده ام.از نظر من، کشتن آدمی خدمتی بی اندازه در حقش خواهد بود. آری، مردمان در همه جا عاشق دشمنانشان بوده اند در حالیکه دوستانشان را برای مواقع رنج و بیهودگیشان کنار خود نگه داشته اند.  


اینها ترجمه های من نیستن و بد هم نیستن:


"بهتر نبود که همه ی ما دست از تلاش برای "درک کردن" دیگران بر می داشتیم و این را به عنوان یک واقعیت می پذیرفتیم که هرگز هیچ انسانی نمی تواند انسانی دیگری را درک کند؟ نه زن شوهرش را، نه عاشق معشوقش را، نه پدر و مادر کودکشان را؟ شاید به همین دلیل است که بشر خدا را، یعنی چیزی را که قادر به "درک کردن" اوست اختراع نموده است. شاید اگر من هم می خواستم درکم کنند با درک بکنم باید خود را با باور به چیزی می فریفتم. "

...

"میل داشتم مرگ با اخطار قبلی به سراغم بیاید نا بتوانم خودم را آماده کنم. برای چه آماده کنم؟ نمی دانم! و چگونه آماده کنم؟ این را هم نمی دانم! شاید برای اینکه نگاهی به اطراف به این اندک چیزی که ترکش می کنم بیندازم. "

...

کلیسا مملو از جمعیت بود. دیگر پناهگاهی پیدا نمی شد، حتی تمام پلکانهایی که به برج ناقوس منتهی می شد اشغال شده بود...کشیشی که پهلوی من بود گفت: "ما اینجا بی طرف هستیم، اینجا قلمرو خداست." با خویش گفتم خدا چه مردمان بیچاره ای در قلمروی خویش دارد، همه وحشتزده، سرمازده و گرسنه هستند. انسان می پنداشت یک پادشاه بزرگ باید وضعش بهتر از این باشد اما بعد با خودم گفتم: "هرجا بروی همین است، این مقتدرترین پادشاهان نیستند که خوشبخت ترین رعایا را دارند." 

...

"درد او درد مرا بر می انگیخت: ما به همان کار روزمره ی گذشته یعنی آزردن یکدیگر بازگشته بودیم. ای کاش عشق ورزیدن بدون آزردن ممکن بود. وفاداری کافی نیست: من نسبت به او وفادار بودم و با وجود این آزارش داده بودم. آزار در نفس عمل تملک وجود دارد: ما از لحاظ جسم و مغز بسی حقیرتر از آنیم که بدون غرور، مالک شخص دیگری شویم یا بدون احساس حقارت تن به تملک دیگری دهیم. "

...

"ما حرفه مان این است: مجبوریم آنقدر بجنگیم تا سیاستمدارها بگویند بس است. آخرش هم شاید دور هم جمع شوند و با همان شرایطی که روز اول می نوانستیم صلح کنیم، صلح کنند و درد و رنج همه ی این سالها را بی نتیجه و بیهوده وانهند."


"-  برای کسی که اعتراف می کند مسئله ی رازداری مهم نیست، حتی وقتی این اعتراف پیش کشیش صورت می گیرد، او انگیزه های دیگری دارد.

-  شاید برای تطهیر خودش است.

-  همیشه نه، گاهی او فقط می خواهد خودش را به وضوح همانطوری که هست ببیند. گاهی صرفا از دغلبازی خسته شده است."