مرد آن باشد که در ناخوشی حوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مُراد در بیمُرادی همچنان در پیچیده استو در آن بیمُرادی، اومید مُراد است و در آن مُراد، غُصّهی رسیدن بیمُرادی. آن روز که نوبتِ تبِ من بودی، شاد بودمی که «رسید صحّتِ فردا.» و آن روز که نوبتِ صحّت بودی، در غصّه بودمی که «فردا تب خواهد بودن.»
آن که میگویی «اگر دی نخوردمی، امروز این رنج نبودی،» خود را در سرِ آن میکنی. مرد آن است که همه را در سرِ خود کند. کمالِ او آن است و آنگه بزرگ شود.