آلکاتراز

خبر اینکه آلکاتراز شروع شده و حداقل 5-6 سالی سرکارمون خواهد گذاشت. چی مهمش کرده؟ اینکه کار جی جی آبرامزه کارگردان لاست با چند تا بازیگر از لاست. الان دارم می بینم. دو قسمت اول و دوم یه جا!


سنگ خورشید (10)

اتاقهایی متحرک

در شهرهایی فروریزنده، اتاق ها و خیابان ها،

نامهایی زخم وار، اتاق ها با پنجره هایی

که به اتاق های دیگر

با همان کاغذ دیواری رنگ رفته باز می شوند، 

آنجا که مردی با لباس راحتی خبرها را می خواند

یا زنی اطو می کشد؛ اتاقی آفتابی 

که یگانه مهمانش شاخه های هلوست؛

و اتاق دیگری که همیشه در مهتابیش باران می بارد 

با سه پسربچه که سبز زنگ زده اند؛ اتاق هایی که 

کشتی وار تاب می خورند بر خلیج نور، 

اتاق هایی که زیردریایی اند: جایی که

سکوت به امواج سبز حل می شود،

و هر چیزی که لمس می کنیم فسفری است،

مقبره های مجلل، با تمثال های جویده شان، 

فرش های نخ نماشان، و تله ها، سلول ها،

غارهای افسون شان، 

قفسهای پرندگان، و اتاق های شماره خورده،

همه شکل عوض می کنند، همه پر  می کشند، 

هر قالبشان ابری است، هر دری رو به 

دریا راه می برد، خارج شهر، هوای آزاد، 

هر میزی برای جشنی چیده شده است؛

چون صدف ناتراوایند، زمان ها

بیهده دربرشان می گیرند، وقتی دگر نمانده،

دیوارها نیستند: فضا، فضا، دستانت را باز کن،

این ثروت ها را جمع کن، 

میوه را بردار، از زندگی بخور، 

زیر درخت دراز بکش و بنوش!



دعا

من دلم واسه دعا تنگ شده... ولی اول از همه باید این دعا رو از زبون اون بهترین بگم:

 اللهم تغفر الذنوب التی تحبس الدعاء...


 اما این رو حافظ واسم خوند، لحنش آشنا نیست؟


ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی


دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی


رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی


دیده ما چو به امید تو دریاست چرا

به تفرج گذری بر لب دریا نکنی


نقل هر جور که از خلق کریمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی


بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی


حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی

دیروز در ساسکاتون

ماشین رو بردم ساسکاتون، حکایتی بود این ماجرای چند ماهه... خیلی کمتر از اون چیزی که فکر می کردم واسم سخت بود... امیدوارم بزودی بره و موضوعش جمع شه کلا... 

-----

دیشب با علی و آرش رفتم بیرون. دلم واسه آرش خیلی سوخت. از 7 سالگی مجبور شده از ایران بیاد اینجا، زن کانادایی گرفته و ... می خواد مثنوی بخونه...

 خودش رو dark skin صدا کرد. علی پرسید چرا این همه درباره ی رنگ پوستش حرف می زنه. من گفتم: می دونم، چون کاملا نسبت به این موضوع خودآگاه (Self aware ) شده تو سیستم اینجا. آرش انگار که کسی سر دلش رو باز کرده باشه شروع کرده از تجارب تلخش گفتن. علی گفت که من هیچوقت حس نکردم تبعیضی. من هم تایید کردم. ولی آرش نظرش این بود (و من هم همینطور) که تبعیض آشکاری وجود نداره اما تبعیض پنهان فراوان. داستانای آرش جالب بودن... 


-----

علی همیشه به من انرژی زندگی میده. پسره سه روز بود غذا نخورده بود و داشت مث ... رو پیپراش کار می کرد... خودش هم می گه که الان فقط اونه که به من انرژی زندگی میده... بقیه همه خسته ن... همه مردد....


----

تو مسیر رفت و برگشت کلی بحث فلسفی با شایان ... از دین گرفته، تا نیچه، تا اخلاق غربی، تا سیاست غرب در ایران، تا .... این پسر (علیرغم کله شقیش) همیشه تو تبادل کلام باعث میشه چیزی رو بهتر بفهمی ...


تغییر

حس یه تغییر رو دارم، یه تغییر بزرگ ...تو این یه ماهه کلی عوض شد، کلی کسی دیگه، کلی کسی دیگه ... 

امشب

... من خیلی بهترم ...


خدای من چقدر مهربونه ...

امروز

... روز خوبی نبود ....

مرد

مدام باران می آید،در تمام این مدت صبح تا حالا از همان روی صندلی با دقت زیادی تمام حرکاتش را دنبال می کند، چشمان ثابت و بی تغییرش به آرامی همراه او می چرخد تا چیزی از حرکاتش را از دست نداده باشد. گاهی دستانش را به هم می مالد و بعد هاشان می کند تا کرختیشان را کم کند.  

مینا هیچ توجهی به او نمی کند. هر دو ساعتی سرش را از پنجره بیرون می  آورد، مثل سگ هوا را بو می کند و بوی درخت های خیس شهوت بیرون رفتنش را صدبرابر می کند. ذوق می کند و جیغ می کشد، می  دود بیرون. با دندان های بهم فشرده و دست به سینه وسط خانه باغ می ایستد تا خیس خیس شود، تا لباسش به تنش بچسبد و بعد می دود و فریاد می کشد. جیغ هایش بین غرش های ابرها و صدای رودخانه گم می شوند. پاهای برهنه اش را به زحمت از گل ها بیرون می کشد ولی این مانع شتابش نمی شود.  تا دورهای باغ می دود  از خستگی به رو به زمین می افتد، توی گل ها غلتی می زند و بعد به سختی سعی می کند چشمهایش را در برابر باران باز نگه دارد. چند لحظه بعد خسته و درمانده بلند می شود و خودش را کشان کشان به خانه می رساند، لباس هایش را از همان دم در پرت می کند توی حمام، لخت می رود کنار شومینه ی کوچک گوشه ی نشیمن، پتوی مرطوب را به خودش می پیچد و زل می زند به آتش کم جان. برای دقایقی رنگ آبی را توی شعله ها دنبال می کند و بعد انگار که ماتش برده باشد مردمک چشمانش بر روی یکی از ردبف شعله ها ثابت می ماند تا وقتی که به اندازه ی کافی گرمش شده باشد. می رود اولین لباسی را که توی کمد ببیند می پوشد و بر می گردد سر جایش می نشیند و باز به شومینه زل می زند.   

صدای در سر هر دوشان را بر می گرداند.  با نگاهشان قامت فرورفته و نیمه خیس سعید را مرور می کنند و بعد نگاه هردوشان به هم دوخته می شود. نه سعید و نه آنها چیزی نمی گویند. چترش را کنار در می گذارد و مستقیم می رود سمت اتاقش، لپ تاپش را به همراه  بالشی و کتابی بیرون می آورد و روی فرش  گرد قرمز رنگ وسط نشیمن طاقباز دراز می کشد. لپ تاپ و کتاب را  بدون اینکه  بازشان کند می گذارد روی سینه اش . به سقف خیره می شود و شروع می کند به دنبال کردن خطوط گچ که از دم سبز طاووس شروع شده و تا دسته ای گل در کنارش پیش می روند. مثل همیشه روی گل قرمزی که وسط دسته گل است مکث می کند و چشمانش را می بندد، بعد شروع می کند به شمردن همه ی گل ها که مثل همیشه وقتی مطمئن می شود که هنوز هم سی و یکی هستند. کتاب و لپ تاپ را کنار می گذارد و می غلتد و سر در بالشش فرو می برد.  

مینا چشمان اشک آلودش را به نشانه ی خستگی و بی علاقگی می بندد و محسن به درختچه ی کنار عسلی چشم می دوزد و شروع به شمردن برگ های تازه جوانه زده اش می کند.

زنگ تلفن فقط توجه محسن را جلب می کند که با طمانینه گوشی بی سیم را از کنارش بر می دارد، به شماره تلفنی که رویش افتاده نگاه می کند و لبحندی  می زند. مردی از آن سر پشت شر هم الو الو می گوید. 

- صدات رو دارم عزیز. سلام علیکم.

- سلام علیکم و رحمه الله. خیلی ارادت داریم جناب دکتر بزرگ.  

 حالا مینا سرش را بر می گرداند و نگاه می کند با سردی.  بر می خیزد و از در به سمت جیاط بیرون می رود تا دوباره مراسمش را به جا آورد. محسن به لحن شوخی ادامه می دهد:

 - زیارت قبول مشهدی هادی. سفر خوب بود؟  

- جای شما خالی. فقط یک بار از صحن تونستم یه نماز زیارت بخونم. می دونی که این جور سفرا چه جورین. البته شک دارم یادت مونده باشه حالا که فرنگی شدی.  

- بابا دستخوش . من اینجا به خاطره ی همون جمع ها و جلسه ها و  گعده ها دارم زندگی می کنم چطور ممکنه یادم بره. تو که بهتر از من می دونی که من تو تمام لحظه هام اونجا کنار دوستانم. 

- می دونم محسن جان. می دونم. من همون دو هفته ای رو که می رم پیش سمیه انگلیس طافتم بدجوری طاق می شه. چه برسه به تو که پابند اونجا شدی. امیدوارم زود همه چی ردیف شه برگردی. اتفاقا با دوستان تو گعده جات رو حسابی خالی کردیم. کماکان هم با تمام نیرو دنبال اینیم که مشکل قضایی رو حل کنیم ولی می دونی که تیم جدید قوه فعلا  نمیتونه خیلی خارج از دستور بالا عمل کنه و بالا هم که بدجور برزخه. به هر حال توکلمون بر خداست که شاید فرجی کنه. 

- آره می دونم.. راستی سمیه و شوهرش چطورن؟ 

- خوبن، فعلا مشغول اسباب کشی هستن، گفته بودم که دارم یه خونه می خرم لندن، می رن اونجا زندگی کنن. اینجوری به بر و بچه های خودمون نزدیکترن.

- خوب مبارکه ایشالله، آره اینجوری بهتره،  ....  

صدای جیغ طولانی مینا بلند می شود و تا آن ور گوشی می رسد. مرد می پرسد. 

 - میناس، محسن جان؟  

- آره، دیگه داره طاقتم رو طاق می کنه. نمی دونم چیکارش بایست کرد، نمی تونم خودم رو راضی کنم آسایشگاه بستریش کنم. دیگه واسم زندگی نذاشته. 

- می دونم اینو نباید بگم حاجی، کاش همون او به حرفمون گوش داده بودی از همون روز اول وارد زندگیت نمی کردیش، آخه این همون اولشم تو زندان مشکل داشت، تو این همه آدم کی رو دیدی که  زندانی خودشو، اون هم از این نوعش رو، اون هم بعد از تعزیر، زن خودش کنه.  یادته حاج حسن چی بهت گفت؟

 محسن صحبتش را قطع می کند:

- بهتره حرفش رو نزنیم هادی جان. چیزیه که پیش اومده.  خوب از گعده بگو. جمع بندی چی شد بالاخره؟ 

- نتیجه این شد که فعلا یه مقداری سر و صدا رو کمتر کنیم، الان باید مردم رو یه ذره آروم کرد و رفت تو خط بالا. تا انتخابات بعدی وقت هست اگه بخوایم تغییر استراتژی بدیم. مجال سوء استفاده واسه اپوزیسیون نباید فراهم بشه و گرنه ممکنه خسر الدنیا و الاخره بشیم. پیغوم واسه شماها هم که اونور، آقای دکتر، باید زحمت بیشتری بکشید و اونور آبی ها رو فعلا معلق نگه دارید...

صدای جیغ ممتد مینا که مدام به پشت در می کوبد را که می شنود. به سرعت خداحافظی می کند و به سمت در می رود. سعید به همان آرامی سر در بالش فرو برده و دراز کشیده است. در را باز می کند، مینا در حالیکه رگ های گردنش بیرون زده اند جیغ می کشد و به سمتش حمله می کند. سعی می کند دستهاش را بگیرد اما مینا مقاومت می کند و در دستانش پیچ و تاب می خورد. به داخل خانه می کشاندش و با لباسهای خیس روی مبل نزدیک در می نشاندش. اما مینا دوباره به سمت حیاط هجوم می برد.  حالا سعید نشسته و  بی رمق نگاهشان می کند. کنترل مینا سخت است. محسن را با خودش دم در می کشاند. اینبار محسن با صورت سرخ شده شروع به فریاد کشیدن می کند. به دیوار می چسباندش و شانه هایش را به دیوار فشار می دهد.  

- خفه شو!  خفه شو! خفه شو ...

 این جمله را با فریاد تکرار می کند. رو به سعید می گرداند و به فریاد می گوید: 

 - هی حیوون، بیا این دیوانه رو آروم کن ... 

 سعید بی اینکه حرفی بزند آرام نگاهشان می کند. 

  -... تو هم یه دیوانه مثل این ماده سگ هستی، عملی بی مصرف. یه مشت آشغالید که نمی دونم چطور تو زندگی من پیداتون شده. تو و اون اون خواهر فاحشه ت که با یه الواط کافر غیبش زد ....

مینا که عصبی تر شده دو چندان دست و پا می زند که از دستش رها شود و کماکان جیغ  می کشد. محسن رو به مینا بر می گرداند، توی گوشش می زند: 

 - دیوانه ی روانی، خفه شو وگرنه خودم خفه ت می کنم. 

 مینا که انگار به هوش آمده باشد. ساکت می شود و خیره نگاهش می کند.  حالا سعید از جایش بلند شده و با نفرت نگاه می کند. سمتشان می آید، مکثی می کند و نگاه خشمگیش را به محسن می اندازد، به سمت در می رود و در را محکم پشت سرش می کوبد.  

 مینا از حال رفته و نشسته با سری که روی تنش آویزان است بین دیوار و پاهای محسن قرار گرفته. محسن می نشیند و دستهایش را می گیرد ومی گوید: 

 - تو چقد سردی، بیا عزیزم... 

و بغلش می کند و پیشانی و گونه هایش را می بوسد. بعد کشان کشان می بردش پای شومینه و روی صندلی راحتی می نشاندش و بالای سرش می ایستد. دهان مینا کف کرده است و سرش روی تنش آویزان است و او با انگشتان از هم باز شده اش موهایش را شانه می کند.

سنگ خورشید (9)

مادرید 1973، 

در بازارچه ی فرشته،

زنان می دوزند 

و همراه کودکانشان آواز می خوانند،

آنگاه: 

شیون آژیرها، و جیغ ها، 

خانه های به زانو در آمده در غبار خویش،

برج های ترک خورده، پنجره های از قاب برجهیده،

و طوفان موتورها، سکون: 

هر دو برهنه شدند و مشغول عشقبازی،

به پاسداشت سهممان از جاودانگی،

به نگاهبانی بهرمان از زمان و بهشت،

تا ریشه هامان را دریاییم، 

تا میراثی را که قرن ها پیش

سارقان زندگی از کفمان درربودند بازستانیم،


آن دو برهنه شدند و در بوسه غلتان،

زیرا دو تن لخت و به هم پیچان،

از فراز زمان می گذرند، رویینه اند،

و دستی به آنها یازش نتواند، به ازل بازگشته اند،

تویی نیست، منی نیست، 

فردایی نیست، دوشی نیست،

 نامی نیست، 

حقیقت دو نفر در بدنی واحد، روحی واحد،

و اینک! تمامی هستی ...