وقتی می بینمشان پر از ذوق می شوم. می دانستهام میآمدهاند. دیروز که نگاه کردم دیدم دانهها را دور بشقاب روی چاپایه ریختهاند ولی تا خودشان را - که الان که روی مبل دراز کشیده ام می بینم - ندیدم دلم آرام نگرفت. پس اینکه مجبور شدهام چارپایه را نزدیک پنجره بیاورم تا بتوانم بدون تحمل سرمای وحشتناک ظرفشان را پر از دانه کنم چیزی را عوض نکرده. خوب است. ولی می دانم باید آرام باشم، نباید یهویی از سر مبل بپرم پایین. باید آرام آرام بلند شوم و راهم را کوتاه کنم تا نترسند.
ایران من با آدمهایش ، با حکومتش، با روشنفکرانش، با دژخیمانش، با مبارزانش، با شکنجه گرانش،
اما نه با کوههایش، با درختانشان، نه با رودهایش، با دشتهایش، بلکه با انسانهایش جایی است که دوست دارم در آن فریاد کنم:
ار دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
بندهای از بندگان حقّی. چرا پنهان کنم و نفاق؟ من نیکم. من سَلیم بودهام و بر نفسِ خود حاکم و امین و به چنین چیزها هیچ میلی نه. چنان که مدّتی بودم. و ارز روم - که زاهدانِ صدساله آنجا روند، از راه بروند - من چنان معصوم بودم که آن کودک نیز که تعلیمش میکردم، چو صدهزار نگار، از عصمتِ من عاجز شد. خود را روزی عمداً بر من انداخت و بر گردنِ من درآویخت - چنان که لایوصَف. من تپانچهاش چنان زدم و شهوت در من چنان مُرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت - همچنین، برچفسیده.
تا خواب دیدم که مرا میفرماید «اِنُّ لِنَفسِکَ عَلَیکَ حق. حقِّ او بده!»
دروازهای هست که در آن شهر معروف است به خوبرویان. در این گذرم، در این اندیشه، یک خوبرویِ چشمهای قِفچاق در من درآویخت و مرا به حُجرهای درآورد. و چند درم به ایشان بودم - به اشارتِ خدای و لابهگریِ او.
و من از این باب، فارغ و دور - از خُردکی، از میانِ پاکی و عصمت رُسته.
آنچه پیشِ خلق مرغوبترین چیزهاست از آرزووانههای دنیا، پیشِ من فَرَخج و مکروهترین است. نزدیکِ من، از مجامعت فَرَخجتر خود هیچ نیست.
از بهرِ صدق و نیاز، آن عورت آن روز گفت که «جهتِ سعادتِ خود میخواهم این وصلت را.»
گفتم اکنون، یکی مال - که معشوقه و قبلهی همه است - چنین بذل میکند. با این نیاز چگونه پشتِ پای زنیم؟
از اون حالایِ بدِ بدِ بدِ بدِ ....
امروز بعد از دو سه ماه رفتیم و یه تئاتر درست و حسابی رو تماشا کردیم. ، ،The Crucible اثر بسیار زیبایی از آرتور میلره که به نحو بسیار عالی تو تئاتر دانشگاه اجرا شده بود. صحنه آرایی و دکور حرف نداشت، بازی ها خیلی خوب بود، نور، صدا ... خوشمان آمد.
من رو یاد دهه ی شصت خودمون انداخت، بعد که فهمیدم میلر اون رو در نقد دوره ی مک کارتیسم نوشته فهمیدم چرا.
Cinematography | |||
---|---|---|---|
Decalogue I | I am the Lord thy God; thou shalt have no other gods before me |
Henryk Baranowski Wojciech Klata Maja Komorowska |
Wieslaw Zdort |
Decalogue II | Thou shalt not take the name of the Lord thy God in vain |
Krystyna Janda Aleksander Bardini Olgierd Lukaszewicz |
Edward Klosinski |
Decalogue III | Remember the sabbath day, to keep it holy |
Daniel Olbrychski Maria Pakulnis Joanna Szczepowska |
Piotr Sobocinski |
Decalogue IV | Honor thy father and thy mother |
Adrianna Biedrynska Janusz Gajos Adam Hanuszkiewicz |
Krzysztof Pakulski |
Decalogue V | Thou shalt not kill | Miroslaw Baka Jan Tesarz Krzysztof Globisz |
Slawomir Idziak |
Decalogue VI | Thou shalt not commit adultery | Olaf Lubaszenko Grazyna Szapolowska |
Witold Adamek |
Decalogue VII | Thou shalt not steal | Anna Polony Maja Barelkowska Katarzyna Piwowarczyk |
Dariusz Kuc |
Decalogue VIII | Thou shalt not bear false witness against thy neighbor | Teresa Marczewska Maria Koscialkowska |
Andrzej Jaroszewicz |
Decalogue IX | Thou shalt not covet thy neighbor's wife | Ewa Blasczyk Piotr Machalica Jan Jankowski |
Piotr Sobocinski |
Decalogue X | Thou shalt not covet thy neighbor's house, nor his manservant,nor his maid, nor his goods,nor anything that is your neighbor's. |
Jerzy Stuhr Zbigniew Zamachowski |
Jacek Bla |
امروز یعنی ۱۹ نوامبر روز جهانی توالت بود. توالت همیشه منشا خنده برای ما بوده ولی نداشتن توالت بهداشتی و مناسب منشا بسیاری بیماری ها و مشکلات بوده. این جملهی مهاتما گاندی بزرگ واسه من هم جالب بود:
The cause of many of our diseases is the condition of our Lavatories and our habit of dispersing excreta anywhere and everywhere.
باید رفته باشی یه جایی مثل هند تا بفهمی معنی این جمله چیه. این خیلی جالبه که کسانی هستند که فعالیت مدنی رو شروع می کنن تا یه فرهنگ غلط رو عوض کنن. شاید در ظاهر خیلی مسخره باشه ولی در عمل می توه زندگی خیلی ها رو بهتر کنه. شاید به شکلی خیلی بهتر از تغییر حکومت ها و انقلاب ها.
مولانا را اگر حُکم کنم، فرزندانِ خود را از شهر براند. من اگر نفاق توانستمی کردن، مرا در زَر گرفتندی. من «صدرِ اسلام» مولانا را گویم، کسی دیگر را نگویم. و اگر قاضی را توانستمی گفتن، صد مُراعات کردی. و اکنون نیز اگر نفاق بکنم، مرا البتّ از جایی پیدا کند. اگر هر روز صد دینار به من دهد مولانا، هنوز بر کِرا نیست این همه غصّه خوردن - خاصّه صددرمک.
بر دیگران حُکم ندارم، بر شما حُکم ندارم، بر این حُکم دارم. زمانی با مولانا توانم نشستن. این حَلالِ بن به من از مولانا و از همه نزدیکتر است - در حُکمِ من است. با او حُکم کردم که رویِ تو هیچکس نخواهم که بیند، الّا مولانا.
او را چیزی افتاده است، از نور است و از پرتوِ او - که سخن از من میزاید موافقِ حال: که دو مجلّد همچنین نوشته است.