Marshmallow and Everyone Else

Yesterday, as we walked into the house after a 9-day trip, both Sophie and I were concerned about Marshmallow's wellbeing. I had done my best to prepare everything for his care, ensuring he had enough food and clean water for our time away. I even got him two types of food! However, things went wrong. The water was a mess—the tank's filtering system had malfunctioned, and the filter was clogged with some kind of slimy liquid. The water was murky, and fish food was scattered throughout the tank.

Sophie began to cry, but I tried to keep my emotions in check. We were all feeling the weight of another loss, and I couldn't help but blame myself for keeping a pet. This had happened before when we lost another fish, a loss I still grieve.

This is why I hesitated to get another fish. The pet fish was a gift to Sophie from her uncle. This was the first time Sophie had to grieve a loss, as she was too young during the previous incident. She tried to process her grief through art, creating a drawing for Marshmallow. I don't think she blamed us, but I did, and I still do. I struggle with the idea of keeping pets and supporting breeders. I'm sorry, Marshmallow. I'm sorry, Mom. I'm sorry, Mohammadreza, Mansoor, and everyone else.

جمع گلوله خورده

از دیروز صدبار همخوانی اوین ازسفرناک رو گوش دادم و هر بار بیشتر از خجالت آب شدم در مقابل این همه شجاعتی که از دی 96 در حال رخ دادن بوده. 

هیجی تموم نشده

هنوزم با کوچکترین عکسی از شهدای انقالاب مهسا و آبان و دی و قبلش تمام وجودم زار می زنه. هیچی عوض نشده، هیجی تموم نشده. 

ریشه شناسی

تا حالا ناخودآگاه بوده اما الان خودآگاهانه متوجه گرایش تحلیلیم به ریشه شناسی موضوعات شدم. اکثرا چیز عالی ایه اما صدمات موضعی و کوتاه مدت هم می زنه. 

بهار

نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید

چه بی‏ نشاط بهاری که بی ‏رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ‏ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله ‏زار خواهد شد

ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگون‏سار شاهدان چمن

ببین در آینه ‏ی جویبار، گریه ‏ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟

چه جای من؟ که در این روزگار بی‏ فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

دلم

دلم تنگ براش، خیلی، خیلی، می خوامش، می خوامش...

مامانم، مامانم، مامان

ناگهانی  رفت بی اینکه کاری از دست من بربیاد، بی اینکه بتونم تو مراسمش باشم، یادمه از بچگی از این دوران وحشت داشتم، یادمه از اون موقع آرزوم بود من بمیرم تا اون بمونه، آرزوم این بود زودتر از اون برم تا داغش رو نبینم، از خودم شرمنده م کنارش نبودم ..... مرضیه فرشته ای بود برای اون و برای ما، چطور میشه ازش تشکر کرد؟ چطور میشه یه ذره واسش جبران کرد؟ 


همون بجه ای هستم که تا کلاس چهارم پنجم او بغلش می خوابید و  با زور جداش کردن ازش... من مامانم رو می خوام، مامانم رو، مامانم رو ....





کابوس

شده از ترس اینکه دوباره یه کابوس رو نبینی نخوابی؟ الان این جوریام. نمی خوام دوباره کابوس ببینم

داستان

می خوام یه داستان بنویسم، نمی دونم وقت می کنم یا نه، امیدوارم!

قلم بزرگ من!

دارم نوشته م رو درباره ی "گزارش به خاک یونان" کازانتزاکیس می خونم. کف کردم! انقده لذت بردم که باورم نمیشه من این رو نوشته باشم! انقده خوب، انقده عمیق، انقده زیبا!  یکی باید بزنه پس گردنم یا جایی دیگه م بهم بگه چه چیزی رو از دست دادم!!! این یه نونشته ی سریع بدون ویرایش بوده و این شده! باورت میشه؟