نوار سبز
وقتی بچه رو میبری استخر برای شنا سه تا رنگ نوار هست: زیر 8 سال قرمز، بین 8 تا 10 زرد، و بالاتر سبز. قرمز یعنی والدین باید همراه بچه باشن، زرد یعنی بچه می تونه جلیقهی نجات بپوشه و تنهایی بره اما در غیر این صورت باید همراهش باشی، و سبز یعنی خودش میتونه مستقل بره شنا. سوفی از اول ژانویه که هشت سالش تموم شد نوار زرد میذاشت اما عملا براش فرقی نمیکرد با قرمز چون نمیخواد جلیقه بپوشه (شناش خوبه در حد سنش) و بنابراین من باید همراهش میبودم.
البته یه تست شنا هست که اگر نوار زرد داشته باشی می تونی پیش غریق نجات بدی و وقتی پاس کنی میشه نوار سبز بگیری و آزادانه هر جا بری.
چند هفته پیش تست رو داد اما چون یه شرطی رو که باید چونهت رو بالای آب بگیری رعایت نکرد رد نشد. می تونست دوباره تست رو بیست دقیقه بعدش بده اما گفت نمی خواد بده، وقتی پرسیدم چرا؟ معلوم شد که می ترسه این بار هم پاس نکنه و حس بدی بهش بده. بهش خیلی جدی گفتم که از این رفتارش خوشم نمیاد، گفتم مشکل این نیست که پاس نکنی مشکل اینه که سعی نکنی. در واقع وقتی واقعا باختی و برنده نشدی که از ترس شکست تلاش نکرده باشی.
امروز تست رو داد و پاس کرد. بهش گفتم که حالا می تونه خودش هر جایی بخواد تنهایی بره. پرسید حتی رو دیوار سنگ نوردی تو قسمت عمیق؟ گفتم آره، این مرحلهی مهمیه تو بزرگ شدن و استقلالت! رفتم روی یه صندلی نشستم. با تردید شروع کرد به دور شدن. اول رفت قسمت کم عمق و مدام داشت من رو نگاه می کرد. من هم مدام با نگاهم دنبالش می کردم. یاد پرندهای افتادم که تازه داره پرواز یاد می گیره و میذارن مستقلا بره. احساس غریبی بود! بعد رفت تو قسمت عمیق و من رفتم دورتر جایی که نتونه من رو ببینه نشستم تا بتونم با نگام دنبالش کنم. به این فکر می کردم چند سال دیگه همینطور باید ببینمش که از خونه میره و مستقل میشه و باید بدرقهش کنم و دورادور هواش رو داشته باشم.
موقع برگشتن از استخر بهش گفتم یادته صحبتی که با هم کردیم دفعهی قبل که پاس نکرده بودی تست رو؟ چی گفتیم؟ گفتیم: «سعی می کنیم و شکست میخوریم، دوباره سعی می کنیم و شکست می خوریم، دوباره سعی و می کنیم و چی؟» گفت «بعدش موفق میشیم.» گفتم «شاید! شاید هم نه! اما اگر نشدیم ناامید نمیشیم، خجالت نمی کشیم، نمی ترسیم، دوباره تلاش می کنیم و شکست می خوریم، دوباره ....»
بهش گفتم: «این رو من هم خیلی وقتها یادم میره که از ترس شکست نباید سعی کردن رو کنار گذاشت. اون موقعها تو یادم بنداز!»
خوب این کتاب رو اتفاقی پیدا کردم چون پرفروش ترین نیویورک تایمز بود و رمان تاریخی بود که مدتیه بهشون علاقمند شده بودم. وقتی شروع کردم به خوندن برام جذابتر شد علیرغم زبان قدیمی و سختش چون داشت درباره ی چیزهای مهمی به من می گفت که نمی دونستم مثل founding fathers و تاریخ بردگی بعد از جنگ های استقلال آمریکا و البته موفق شده بود خیلی روان و جذاب بگه. کتاب سال 2016 و 2017 به عنوان بهترین کتاب سال شناخته شده بود و تلاشش این بود که الکساندر همیلتون (همونی که عکسش رو ده دلاریه) رو از اتهاماتی که بهش وارد آمده بود تبرئه کنه. سر فرصت بیشتر درباره ش همینجا می نویسم. خیلی هیجان زده م که مدتیه به اصل خویش (دنیای کتاب و مطالعه و تحقیق) برگشتم. مگه میشه تفریحی بیشتر از بیشتر دونستن و یادگرفتن داشت؟ یادمه تو همین بلاگ یه جایی نوشته بودم که اگر فقط و فقط یه دلیل برای زنده بودن وجود داشته باشه بیشتر دونستن و یادگرفتنه. اون لحطه ای که بگی چه جالب! این رو نمی دونستم!
پریروز وقتی می خواست یه مساله ی سخت کتابش رو درباره ی دیاگرام ون حل کنه، حس کردن فرصتی پیش اومده با کارکرد کامپیوتر آشناش کنم. واقعیت اینه که از پارسال دنبال این فرصت بودم. به همین دلیل ازش خواستم مساله رو تو اکسل حل کنه. مساله درباره ی 35 شکل بود که باید خصوصیات هندسیشون رو تشخیص می دادی و بعد تو یه دیاگرام پیچیده ی ون واردشون می کردی. خیلی خوب از پسش بر اومد. قول دادم بهش گراف کشیدن رو یاد بدم. شاید امروز!
1. مرزی هست در تربیت بچه که نمی دونی کجاست و هر آن ممکنه ازش رد بشی. بدیش اینه که شاید تا سالها نفهمی از این مرز رد شدی. البته فهمیدنش هم کار هر کسی نیست. به هر حال هر پدر و مادری با عشق حداکثر تلاشش رو می کنه اما باید همش برگردیم رفتار خودمون رو بررسی و بازبینی کنیم.
2. با ه صحبت می کنم که دو سالی هست از زنش جدا شده و میگه دکترا تشخیص دادن بچه شون ای دی اچ دی داره. می گم چرا توقع داری بچه ای که ترامایی تا این اندازه رو تجربه کرده بتونه رو چیزی تمرکز کنه؟ بهش می گم دکترا رو خدا ندونه. باید این مطبب رو براش بفرستم بخونه: https://www.newyorker.com/magazine/2024/05/13/why-were-turning-psychiatric-labels-into-identities
3. مدتهاست نظرم نسبت به کادر پزشکی و روانپزشکی کاملا انتقادیه. منظورم این نیست که بی تخصص یا بی تفاوت یا بدغرضن. منظورم اینه که انسان هستن، اطلاعات محدودی درباره ی بیمار دارن و البته چون آتوریتی (قدرت) دارن اکثرا رابطه ی دو طرفه ای با بیمار برقرار نمی کنن. این نگاه از زمانی که مدتها با مامان بیمارستان بودم شروع شد وقتی اون همه اشتباهات پزشکی رو می دیدم و بعد با خوندن میشل فوکو مبنای تئوریکش برام ساخته شد.