یوگا رفتن این روزها برام حالت نوستالژیکی از سالیان قبل داره. حالا که هوا داره سرد می شه کارم یوگا و شناست تا بیینم...
می گم فردا با دوچرخه تاندوم می ریم کنمور تا بنف. می گه نمیام. می گم یادته گفتی می خوای کلگری تا بنف با من بیای؟ این که کوتاه تره. می گم می خوام اما با دوچرخه ی خودم. می گم سخته، 15 کیلومتره. می گه پس نمیام. می گم هنوز کوچیکی اما فایده نداره. نهایتا می گم باشه اما مسیر رو برعکس می ریم بنف به کنمور که راحت تر باشه برات.
رسیدیم کنمور و تو رستوران نشستیم. غذاش که تموم میشه بلند میشه، دستش رو دراز می کنه که دست بدیم و می گه: Sir, it was a pleasure teaming up with you today.
خنده م می گیره اما سعی می کنم جدی باشم و می گم من هم همینطور. می ریم سمت اتوبوس که بریم بنف و درباره ای اینکه دفعه ی بعد باید کنمور تا بنف رو با هم بریم صحبت می کنیم.
این روزها خیلی خسته م، خیلی دلتنگم...
امروز روز اول کمپ تابستونه ی هاکیش بود. می پرسم خوشحالی می ری؟ می گه نه! می گم چرا؟ می گه چون پسرونه س! کلی واسش توضیح می دم که نه اینجور نیست. می رسیم کلاس و تحویلش می دم. دارم میام که می بینم همه ی بچه ها رو صف کردن. به معلمش می گم سوفی تنها دختر کلاسه؟ می گه آره! اما نگران نباش! پیش خودم فکر می کنم نکنه راست می گفت؟ وقتی برش داشتم سرحاله، می گه: من تنها دختر کلاس بودم. بهش می گم به خاطر همینه بهت افتخار می کنم.
سفر صد کیلومتری از کلگری به بنف حالا واسم تبدیل شده به یک آیینی مثل زیارت که هر سال هم توان بدنی و هم روحیم رو آزمایش می کنه و هم حالا که دیگه فاند ریزینگ شده به لحاظ اخلاقی ارزیابیم می کنه چون فعلا بیشتر خودم هستم که می دم.
می بینم که هر سال قوی تر شدم به لحاظ بدنی تا جایی که امسال تقریبا مسیر خیلی کمتر سخت بود.
ضمنا روز بعدش یه لیزی ریور خانوادگی رفتیم با رفت خودم روی بو ریور امسال که خیلی خوب پیش رفت.
دیروز اولین قایق سواری تنهاش رو رفت، عالی! اینکه به این سرعت تونست روی پدل بورد وایسه عالی بود. باید یه دونه دیگه بخرم!
صبح تا بعدا ظهر می ره کمپ اسکیت، بعدش شنا برخی روزها هم صخره نوردی. نه اینکه همین جوری بره، با دقت و قدرت می ره، یاد می گیره و میاد.
یادم می ره هفت سالشه وقتی می بینم انقدر قویه. باید یادم بمونه.