1 - یوگا خوبه، همونی که بهش نیاز دارم. یوگا خوبه.
2 - خوشحالم که از جهالت و حماقت و حقارت کلاس گذاشتن و تجمل و مد دورم، بسی خرسندم!
1. مرزی هست در تربیت بچه که نمی دونی کجاست و هر آن ممکنه ازش رد بشی. بدیش اینه که شاید تا سالها نفهمی از این مرز رد شدی. البته فهمیدنش هم کار هر کسی نیست. به هر حال هر پدر و مادری با عشق حداکثر تلاشش رو می کنه اما باید همش برگردیم رفتار خودمون رو بررسی و بازبینی کنیم.
2. با ه صحبت می کنم که دو سالی هست از زنش جدا شده و میگه دکترا تشخیص دادن بچه شون ای دی اچ دی داره. می گم چرا توقع داری بچه ای که ترامایی تا این اندازه رو تجربه کرده بتونه رو چیزی تمرکز کنه؟ بهش می گم دکترا رو خدا ندونه. باید این مطبب رو براش بفرستم بخونه: https://www.newyorker.com/magazine/2024/05/13/why-were-turning-psychiatric-labels-into-identities
3. مدتهاست نظرم نسبت به کادر پزشکی و روانپزشکی کاملا انتقادیه. منظورم این نیست که بی تخصص یا بی تفاوت یا بدغرضن. منظورم اینه که انسان هستن، اطلاعات محدودی درباره ی بیمار دارن و البته چون آتوریتی (قدرت) دارن اکثرا رابطه ی دو طرفه ای با بیمار برقرار نمی کنن. این نگاه از زمانی که مدتها با مامان بیمارستان بودم شروع شد وقتی اون همه اشتباهات پزشکی رو می دیدم و بعد با خوندن میشل فوکو مبنای تئوریکش برام ساخته شد.
یوگا رفتن این روزها برام حالت نوستالژیکی از سالیان قبل داره. حالا که هوا داره سرد می شه کارم یوگا و شناست تا بیینم...
سفر صد کیلومتری از کلگری به بنف حالا واسم تبدیل شده به یک آیینی مثل زیارت که هر سال هم توان بدنی و هم روحیم رو آزمایش می کنه و هم حالا که دیگه فاند ریزینگ شده به لحاظ اخلاقی ارزیابیم می کنه چون فعلا بیشتر خودم هستم که می دم.
می بینم که هر سال قوی تر شدم به لحاظ بدنی تا جایی که امسال تقریبا مسیر خیلی کمتر سخت بود.
ضمنا روز بعدش یه لیزی ریور خانوادگی رفتیم با رفت خودم روی بو ریور امسال که خیلی خوب پیش رفت.
یکی از چیزایی که خوشحالم اینه که از کار کردن لذت می برم. خیلی ها رو می بینم فقط به شکل منبع درآمد نگاهش می کنن و وقتی کار نمی کنن خیلی خوشحال تر از وقتی هستن که کار می کنن.
اولین کنمور تا بنف امسال رو رفتیم و این دختر قوی و پرانگیزه ی من تمام مسیر 14 کیلومتر رو پشت دوچرخه ی تاندوم پا زد. جمعه یه روز می ره کمپ مانتین بایکینگ. امیدوارم یه کم بزرگتر شد یه مسیر سنگین رو با هم بریم.
Yesterday, as we walked into the house after a 9-day trip, both Sophie and I were concerned about Marshmallow's wellbeing. I had done my best to prepare everything for his care, ensuring he had enough food and clean water for our time away. I even got him two types of food! However, things went wrong. The water was a mess—the tank's filtering system had malfunctioned, and the filter was clogged with some kind of slimy liquid. The water was murky, and fish food was scattered throughout the tank.
Sophie began to cry, but I tried to keep my emotions in check. We were all feeling the weight of another loss, and I couldn't help but blame myself for keeping a pet. This had happened before when we lost another fish, a loss I still grieve.
This is why I hesitated to get another fish. The pet fish was a gift to Sophie from her uncle. This was the first time Sophie had to grieve a loss, as she was too young during the previous incident. She tried to process her grief through art, creating a drawing for Marshmallow. I don't think she blamed us, but I did, and I still do. I struggle with the idea of keeping pets and supporting breeders. I'm sorry, Marshmallow. I'm sorry, Mom. I'm sorry, Mohammadreza, Mansoor, and everyone else.
هیچ وقت یادم نمیاد این همه طالب سکوت و خلوتم شده باشم. دلم به شدت واسه تنهایی خودم تنگ می شه.
هوا خوب بود اولین دوچرخه سواری رو کردم با سوفی البته. برف اومده بعدش اما دارم آماده میشم. هم جاده ای هم کوه. تابستونی خواهد بود!