یکی از پایه های تحلیلی که شوپنهاور از زندگی می کند این است که انسان هیچ وقت از هیچ چیز راضی نمی شود، این واقعیتی است که همه ی من و شما با اینکه از ته دل به آن اعتقاد داریم شاید در ظاهر به آن توجه نکنیم و نحوه ی کارکردش را ندانیم و این شوپنهاور است که زحمتِ توضیحش را برایمان کشیده است.
برای اینکه ماجرا روشنتر شود قبل از هر حرفی بگذارید از فیهِ ما فیه مولانای عزیزمان شاهد بیاورم که می فرماید:
"در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالم مُلکِ او شود که نیاساید وآرام نیابد. این خَلق به تَفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی می کوشند و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند..."
همانطور که جناب مولوی می گوید هیچ کداممان از به دست آوردن هیچ چیزی راضی نمی شویم. برای رسیدن به چیزی یا هدفی حالا از هر نوعش لَه لَه می زنیم و تا می توانیم تلاش می کنیم، اگر به آن نرسیم خودآزاری می کنیم و حرص می خوریم و اما وقتی رسیدیم چه می شود؟ می نشینیم و تا آخر عمرمان جشن می گیریم؟ نه خیر! کلِ سرکیف شدنمان و شادی کردن مان هر چقدر هم زیاد باشد چند ساعت یا فوقَش چند روزی بیشتر طول نمی کشد، انگار که کارمان با این هدف دیگر تمام شده است و وقتش شده هدفی دیگر را نشانه برویم و دوباره تا وقتی به دستش نیاورده ایم آرام نگیریم انگار که "موجیم که آسودگی ما عدم ماست".
اگر حساب کتاب کنیم در واقع مجموع کل زمانی که ما با رسیدن به هدف هایمان حال کرده ایم در مقابل زمانی که برای رسیدن به آنها رنج و سختی کشیده ایم بسیار ناچیز است تا حدی که گاهی باورش عجیب است که دفعه ی بعد هم در این که برای آرزو و هدف بعدی کلّی به خودمان زحمت بدهیم تردید نمی کنیم.
باز هم به چیزی 'میل' می کنیم و در این مسیر دچار رنج و 'اَلَم' می شویم تا برآورده شود و به خرسندی برسیم اما به محض آنکه میلمان برآورده می شود ذوق و لذّتی لحظه ای را که به نظر شوپنهاور حدش به صفر میل می کند و آنقدرکوتاه است که انگار اصلا وجود ندارد تجربه می کنیم و بلافاصله حوصله مان از بی هدفی سر می رود و دچار "ملال" می شویم و هوس می کنیم که "میل" جدیدی بکنیم تا از شرِّ این علّافی و ملالِ افسردگی زا رها شویم.
این از نظر شوپنهاور مبنای زندگی همه است که می شود در سه کلمه ی هم واجِ 'میل' و'اَلَم' و 'ملال' که از نظر ایشان کل چرخه ی حیات را می سازند خلاصه اش کرد. چرخه ای که در مطلب بعد مفصّل از آن خواهم گفت.
گفتم که پدیده های متفاوت نادلخواه و ناپسندی گرد هم آمده اند تا دیوهای شاهنامه را بسازند و همین رازِ چندوجهی بودن شخصیت آنهاست. دشمنان سرزمینی و خدایانشان را دو نمونه از این پدیده های ناخوشایند دانستم. این بار دو پدیده ی دیگر را که در نهاد دیوها ترکیب شده اند بر خواهم شمرد.
شرّ و گناه
دیوها در اَوِستا و دیگر کتب مقدّسِ ایرانی آفریدگان اهریمن و تجسّمِ اعمال شرّ و گناهنانند. فهرستِ این دیوها بلند است، هر یک نامی دارد و منتسب به گناهی است: از کارهایِ بدِ کوچکی مثل صبح زود بلند نشدن که دیوش بوشاسب نام دارد بگیرید تا دیوِ فراموشی با نامِ مَرشَیٔون و دیوهای جدی تری مثل پَیٔری مَیٔتی و رَشک که به ترتیب مسیٔولِ اندیشه ی بد و کین توزی اند. بله، این هم یک وجه دیگر دیوهاست که مسیٔولیت تشویق و توسعه ی گناهان را بر عهده دارند.
ایجادِ شیاطینی که کارشان انحراف آدمی است کارکردهای مختلفی داشته است. کارکرد نخست این است که زشتیِ این گناهان را در قالبی ترسناک تصویر کرده اند تا بیشتر به پَلَشتی شان آگاه باشیم. دومین هدف ایجاد فضای جنگ و نبرد است تا انسان به سادگی تن به گناه ندهد. اما کارکرد جالبِ دیگر این است که شخص مسیٔولیتِ اشتباهات خود را به گردن دیوی بدذات و قَدَرقُدرت بیندازد تا کمتر خویش را سرزنش کند. شاید شما هم مثل من در کودکی چیزی را گم کرده اید و از مادر عزیزتان شنیده اید که شیطان جلویش را گرفته است. با اینکه دلیل این گم شدن بی نظمی و بی دقتی ما بوده است این نوع روایت ماجرا حس بهتری به ما داده چون دیگری را مسیٔول آن دانسته ایم.
بلایا و موانع طبیعی
اینکه بشر موجوداتِ بدذات و خارق العاده ای مثل دیوها را مسیٔول ایجاد بلایا و سخت سَری های طبیعت بداند قابل درک و با سابقه است و همین بخشی از هویّتِ دیوهای شاهنامه را توضیح می دهد. برای نمونه اَکوانِ دیو که رستم را بلند کرده و به هوا می برد و به دریا می افکند (تصویر را ببینید) را نمادِ گردباد دانسته اند و یا دیو سپید شاهنامه که سفید مویی است هیولا پیکر و در غاری در پسِ هفت کوه می زید و مانعی بزرگ بر راه فتح مازندران است را می توان به رشته کوهِ پرُ برفِ البرز تعبیر کرد. شاید همین الهاممبخش شاهکارِ ملک الشعرایمان بهار بوده باشد:
ای دیوِ سپیدِ پای در بند!
ای گنبدِ گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر، یکی کُلَه خُود
زآهن به میان یکی کَمَربند
سخن کوتاه می کنم تا شور و شیرینی این شعر در کاممان بماند. بدرود!
آرتور شوپنهاور را به دلیل شکل و نوع نگاهش توی همین عکسی که می بینید گربه ی وحشی می نامند. شبیه است نیست؟
اول کلام اینکه اگر فقط دنبال خوش بینی و حرفهای مثبت هستید و از جمله عزیزانی هستید که پی انرژی و محرک های انگیزشی برای زندگی شانند بهتر است دست از این گربه ی وحشی بردارید و دنبال زندگی خوش و خرمتان و کلی فیلسوف گل و بلبل دیگر بروید.
اما اگر از بردن کل زندگی و فلسفه ی آن زیر تیغ جراحی عقل نمی ترسید و شجاعت دانشمندانه را در درک و فهم آن می ستایید او را در لیستتان یا بهتر بگویم اول آن بگذارید چون شوپنهاور، کارش این است که ته و توی زندگی را برایتان در بیاورد، آن را مثل یک ساعت بگذارد جلویتان، پشتش را برایتان باز کند و چرخ دنده هایش را نشانتان دهد تا ببینید چطور کار می کند و موتور پشتش چیست و البته بی اینکه بخواهد برایتان شکلات پیچش کند. به دلیل همین کادوپیچ نکردن به اشتباه او را فیلسوف بدبین خوانده اند، اما او فقط واقع بین است و آنقدر شجاعت دارد که برایش مهم نباشد من و شما دلمان چه می خواهد.
یک چیز دیگر! اگر از آنهایی هستید که دنبال اینید که در زندگی شخصی بزرگان مشکلی پیدا کنید که بزنید زیر افکار بلندشان و بگذاریدشان کنار، بگذارید همین اول کار پنبه ی شوپنهاور عزیزم را برایتان بزنم تا تکلیقتان با او روشن شود.
او منزوی است و بدسلوک. کلی فوبیا و ترس دارد. از بیماری واگیردار وحشت وسواس گونه دارد. از آتش سوزی نیز به شدت می ترسد. نگرانی های دیوانه واری همچون ترس از زنده به گور شدن دارد و به خرافات و احضار روح و انرژی درمانی اعتقاد دارد. شکم پرست است و خوش خوراک. پیرتر که می شود با خودش حرف می زند و به سلام دیگران اعتنا نمی کند. دیوانگی و جنون در خانواده اش موروثی است. با مادرش سر نساز دارد و شاید همین منبع بدبینی اش به زنان است.
اگر این بدگویی ها ها باعث نشده از دانستن نظر او درباره ی اینکه کل ماشین زندگی چطور کار می کند صرفنظر کنید، تبریک می گویم چون یکی از بزرگترین فلاسفه ی جهان را به قصه های صد تا یک غاز نفروخته اید.
اگر همراه بمانید از قسمت بعد به زبان ساده می بینیم که حرف حساب آرتور خان درباره ی زندگی چیست.
شاهنامه دیوها را موجوداتی عجیب و غریب چون غول هایِ شیطان صفتِ قوی هیکلی که شاخ و دم دارند تصویرمی کند. اما این خبایٔثِ بد ذات که می دانیم واقعا به این شکل و شمایل نبوده اند نماینده ی کیستند؟ شبیه ضحّاک، اینجا نیز خواهیم دید که دیوها نیز ترکیبی از پدیده های مختلف بوده اند.
این بار هم از معنی کلمه ی دیو شروع می کنم. دیوی که در شاهنامه آمده از دَیِٔوَ یا دَوا در سانسکریت است که معنای نور و خدا می دهد. این کلمه در یونانی شده است دیٔوس یا همان که شنیده اید زیٔوس، خدای خدایان! بله! برخی دیوهای شاهنامه خدایان دیگران بوده اند. ظاهرا وقتی که ایرانیان از سرزمین ها و به دنبالش از دین های اولیه ی مشترکشان با دیگران منشعب شده اند و دین متفاوتی اختیار کرده اند، خدایان پیشین را مظاهر شرارت دانسته اند.
نگاهی به دین های منشعب شده در جهان که بیندازید ماجرا بیشتر آشکار می شود. برای نمونه شیعه که از سنی منشعب شده با بزرگان و خلفای آن دشمن شده و سنی هم آن را بدعت گذار دانسته است و البته روایت هایِ زیادی از نفرت بین این دو مذهب وجود دارد. از جنگ هایِ بین ایران و عثمانی بگیرید که کشتن طرفین حتی پرثواب تر از قتل نامسلمانان دانسته می شد تا بحث های امروزیِ جنگ هایِ فرقه ای در خاورمیانه.
اما این دیوسازی های مقدّساتِ دیگران به چه درد می خورد؟ واقعیّت این است که این دشمنی هایِ دینی بیش ازاینکه اتفاقی آسمانی باشند مربوط به تضاد منافع سیاسی و زمینی انسانهاست. این شاخ و دم دادنها به دین دیگران و غول و شیطان کردن مقدسات آنها به اتحاد جامعه بر اساس منافع مشترکش کمک می کند. به آنها انگیزه می دهد تا با شور و اشتیاق بیشتری علیه دشمنان سیاسی و سرزمینی بجنگند، کشورشان را توسعه دهند و در این راه حتی شهید شوند.
شاید این روش ها اخلاقی نباشند اما برای حفظِ منافعِ مشترک مثلا مرزهای فرهنگی و سرزمینی یک قوم و کشور یا توسعه ی آن کاربرد دارند. برای مثال اگر دینِ اسلام با نفی دینهای دیگر یا انحرافی یا شیطانی دانستن آنها، قبایل عرب جزیره العرب را متحد نمی کرد، اعراب در جغرافیای جهان به این نقش جهانگیر نمی رسیدند، یا مثلا شیعی گری از زمان پیش از فردوسی تا صفویه و حتی اکنون توانسته به استقلالِ فرهنگی و ملی ایران کمک کند.
به دیوها برگردیم. دراین اولین خوانش، دیدیم آنها می توانند نماینده ی دینها، خدایان، قدیسان و مظاهرِ دینی ادیانِ دشمنان یا رقیبان سیاسی باشند. در مطلبِ بعد وجه دیگری از آنها را خواهم خواند.
فریدون پادشاهِ محبوبِ فردوسی است. چرا نباید باشد؟ فریدون است که زمین را از بیداد ضحّاک رهانیده و برکت و داد را برای دوره ای به قول فردوسی پانصد ساله به آن هدیه داده است. اساطیری که بر سن زیادِ قهرمانشان تاکید می کنند (مثلِ ماجرایِ نوح) تاکید بر طولانی بودن دوره ی که آنها نمایندگی می کنند دارند.
فریدونِ شاهنامه فرزندِ آبتین و فَرانَک است که البته در نوزادی اش، پدرِ او که از تیره ی جمشید است قربانیِ مارهای ضحّاک می شود. همچون که فرعون خوابِ تولد موسی را به عنوان ویرانگرِ حکومتش می بیند، ضحّاک هم در رویا می بیند که فریدون سلطنتِ وی را به باد خواهد داد و دَربِدَر به دنبال اوست. همچون مادرِ موسی، فرانک هم فریدون را دور از خویش بزرگ می کند تا جان سالم بدر برد و او بالاخره یلی برومند می شود که با ضحٓاک آن می کند که باید.
اما حضور فریدون در اساطیر به هزاران سال پیش از شاهنامه بر می گردد. او نیز چون جمشید در اصیل ترین افسانه های منطقه ی هند و ایران حضوری خداگونه دارد و نام او گویشی جدیدتر از نام اوستایی ثْرَیٔیتَونَ است و شخصیتِ معادلِ او در اساطیرِ هندی تریتا نام دارد. هر دو این نامها از ریشه ی ثری یا تری آمده اند که همان است که با عدد سه در زبان انگلیسی Three هم ریشه است. حتّی خود عدد سه هم از ابتدای همین ثری آمده است. درباره ی اینکه چرا فریدون به این عدد نامیده شده نظرات مختلف هست اما مهمترین عدد سه مربوط به او درروایتِ شاهنامه این است که او سه پسر داشته است: ایرج، سَلم و تور (یا همان تورج) که سرزمینِ خود را بین آنها تقسیم کرده است و این آغازِ دشمنی هاست.
بنابراین فریدون در شاهنامه نماینده ی زمانی است که ساکنان این سرزمین سه بخش شده اند. چنانکه نامها می گویند، ایران به ایرج رسیده، توران (سرزمین ترکان و چین) به تور و روم به سَلم. شاهنامه در پرداختن به فریدون و پسرانش کم نمی گذارد چون به عنوان مقدمه ای برای قصه های بعدی کتاب به آن نیاز دارد.
ماجرا این است که ایرج به کینِ دو برادرِ دیگر کشته می شود و اولین برادرکُشی ناجوانمردانه ی شاهنامه را رقم می زند، برادرکُشی موضوعی است که در گفتاری دیگر به آن خواهم پرداخت. فریدون نوه یِ او منوچهر را به خونحواهیش وا می دارد که این میشود سرآغازِ جنگ های این سرزمین ها و بسیاری از داستان های آینده ی شاهنامه بر مبنای این جنگ ها شکل می گیرد.
چنانکه قول داده بودم در قسمت بعد از دیوها، گروهی مهم از شخصیت های شاهنامه خواهم گفت، تا ببینیم این موجودات عجیب کیستند.