تقریبا دارم حافظهم رو از دست می دم. امروز امید زنگ زد و پرسید که اتفاقی افتاده. گفتم چطور مگه؟ گفت ماشینم رو جلوی ساختمون دیده به جای اینکه تو پارکینگ باشه. گفتم نمی دونم کجا پارکش کردم. اون شماره ی ماشینم یادش بود و من یادم نبود. به هر حال مجبور شدم برگردم خونه و جابجاش کنم ولی اصلا نتونستم یادم بیارم که کجا پارکش کردم. این تنها اتفاقی نیست که این روزا میفته. گاهی اوقات به همین دلیل میشم مضحکهی بقیه. خیلی وقتا خیلی کارهای واجبم رو فراموش می کنم انجام بدم. روز به روز داره شدیدتر میشه. مطمئنم این فشارهای عصبی بالاخره یه قسمت از مغزم رو تونستن از کار بندازن. همه ش به شوحی و خنده گذروندمش ولی این دفعه تصمیم گرفتم برم دکتر. احساس می کنم همه چیزم داره تحلیل میره. کاش اینا سرآغازی باشه به یه مرگ نزدیک.
اینو اینجانوشتم تا تاریخچهی اتفاق رو داشته باشم. راستی باید صفحههای وبلاگم رو ذخیره کنم. هیچی روی اینترنت امن نیست و هیچی رو حافظه ی من.
شعر اثر تصنعی اثر مارگارت پیرسی شاید بیشتر از همه برای یک فمینیست دارای معنا باشد. تمثیلی که شرایط زن در اجتماع را به تصویر می کشد. اما با نگاهی متفاوت نشان دهندهی محدودیت ها و جلوگیری از رشد توسط خانواده و والدین است که همواره سعی می کنند فرزندشان را تحت شرایط خود و با آرزوهای حقیر خود کنترل کنند و در نگاهی جامعتر می تواند وضعیت حکومتهای دیکتاتور را مجسم کند که همواره در صددند از رشد افراد جلوگیری کرده و آنها را ضعیف، وابسته، و دربند نگاه دارند. همهی اینها در یک جا ریشه دارند: مردسالاری، پدرسالاری، و توتالیتریسم.
شاید زیباترین نکتهی شعر تصور اینکه باید از این همه لطف ممنون هم بود و این احساس که باید فکر کنی که آنان دوستت دارند و در حال کمک و مواظبت از تو هستند، در حالیکه در واقع قصد آنها دربند نگه داشتن و تصاحب توست. نکتهی زیبای دیگر «آدم باید از همان اول شروع کند» است که نقش تربیت و حصارهای دوران جوانی را به تصویر می کشد.
اثر تصنعی
این درخت آپارتمانی
در این گلدان زیبا
می توانست
در دامنهی یک کوه
تا بلندای ۸۰ فوت قد بکشد
تا زمانی که صاعقهای دو نیمش کند،
اما باغبانی
با دقت هرسش کرد،
و حالا فقط نه اینچ قد دارد.
هر روز وقتی که باغبان
شاخههایش را کوتاه می کند
زیر لب زمزمه می کند:
این طبیعت توست
که کوچک و ناز باشی.
اهلی و ضعیف.
چه خوششانسی، درختچه،
که گلدانی داری تا در آن برویی.
برای موجودات زنده،
آدم باید از همان اول شروع کند
تا بتواند رشدشان را کم کند:
پاهایی گرفتار،
مغزی فلج،
موها در بیگودی،
دستانی که تو
عاشق لمسشانی.
A Work of Artifice
The bonsai tree
in the attractive pot
could have grown eighty feet tall
on the side of a mountain
till split by lightning.
But a gardener
carefully pruned it.
It is nine inches high.
Every day as he
whittles back the branches
the gardener croons,
It is your nature
to be small and cozy,
domestic and weak;
how lucky, little tree,
to have a pot to grow in.
With living creatures
one must begin very early
to dwarf their growth:
the bound feet,
the crippled brain,
the hair in curlers,
the hands you
love to touch.
Marge Piercy - 1973
روایت واقعیت، عشق، خیانت، روزمرگی و متفاوت بودن، اتفاقات بی موقع و ... زیبا اما بی هیجان. مهم اما خسته کننده.
MS 4 - February 14, 2009 TCU Place 7:30
Conductor Earl Stafford
Guest Artist Monica Huisman, soprano and the University Chorus
ویرایش دشت اثر دونالد کر نویسنده و شاعر مقیم دشت وسیع غرب کانادا روایت نگاه او به دشت است به عنوان یک اثر و آرزویش برای امتناع از پذیرفتن آن در صورت امکان. این شعر زیبا بیشتر روایت رویای کسان بسیاری است که از یکنواختی و همگونی زندگی دشتنشینی به ملال آمده اند و به دنبال یافتن پستی و بلندی و تغییری در آن هستند. یا کمی عمیقتر روایت آدمیانی است که یکگونگی و بیاتفاقی زندگی به ملالشان آورده، از در یک راه هموار بودن خسته شده اند و به دنبال تغییری هستند که برایشان ناهمواری و ناهمگونی به ارمغان آورد.
ویرایش دشت - دن کر
خوب، برای یک موضوع خیلی طولانی است
و بسیار تکراری.
نصف زمین ها را حذف کن.
بعدش هم آن دورها خیلی فنس هست
که روانی روایت را مختل می کنند.
بده چند گاوچران این فنس ها را قیچی کنند.
به علاوه به اندازهی کافی اتفاق نمی افتد،
این قصه خیلی مسطح است.
نمی توانی یک کوه بنویسی
یا حداقل یک تپهی نسبتا بلند؟
و چرا در زمستان می گذرد
زمانی که دشت چیزی نمی رویاند
مگر برف؟ من بوتههای موی شرمگاهی را دوست دارم
ولی اینجا تعدادشان بیش از حد است،
و آسمان خالی که همهی سکوت های
بین پارگرافها را پر می کند واقعا خسته کننده است.
من فکر می کنم با توجه به این نکات
ما مجبور خواهیم بود دشت شما را برگردانیم.
سال آینده دوباره تلاش کنید
با یک کوه یا یک دریا یا یک شهر.
دن کر - ۱۹۸۷
Editing the Prairie
Well, it's too long for one thing,
and very repetitive.
Remove half the fields.
Then there are far too many fences
interrupting the narrative flow.
Get some cattleman to cut down those fences.
There's not enough incidencts either,
this story is very flat.
Can't you write in a mountain
or at least a decent-sized hill?
And why set in the winter
as if the prairie can grow nothing
but snow? I like the pubic bushes
but there's too much even of that,
and the empty sky is filling at the silences
between paragraphs is really boring.
I think on due consideration
we'll have to return your prairie.
Try us again in a year
with a mountaion or a sea or a city.
Don Kerr- 1987
بعضی نوشته ها، بعضی شعرها، بعضی داستانها جاودانیند، جهانشمولند. به این معنا که بیانگر جهان در طول و عرض آنند. مثل اثر جاودانی اورول «مزرعهی حیوانات» که ما آن را با گوشت و استخوانم لمس کرده ایم. بهترین نامی که برای این جور نوشته ها پیدا کردهام مدل است. این کلمه را با این مفهوم از این همه درس مهندسی قرض گرفته ام و به جامعه شناسی برده ام. مدلها بازسازی یک پدیده در قالبی ملموس ترند تا بتوان اصول و قوانین حاکم بر آن را شناخت. هرچه یک مدل جامعتر باشد از قالب تک منظوره بیرون آمده و جامعتر خواهد شد و توانایی شبیه سازی پدیده های بیشتری را خواهد داشت.
از این جمله کارها شعر «با چشمها» ی شاملوست. شعری که گویا برای انقلاب سفید شاه نوشته شده بود ولی وقتی آن را اکنون می خوانید گمان می برید مصداق انقلاب سال ۵۷ ایران است. شعری که تمام انتخابات های اخیر ایران را و امید واهی بستن به گرگان رمهآشنا را برایتان روایت خواهد کرد. شعری که اگر نگاهی به سراسر جهان یندازید بسیاری از پدیده های آن را برایتان تفسیر خواهد کرد. شعری که فراتر از جامعی شناسی سیاسی اگر نگاهی به روانشناسی درونیتان بیندازید قصد آن را دارد تا بسیاری از گول زنکهایتان رو برایتان افشا کند. شعری که هیچگاه به ان توجه نمی کنید، چون همیشه فکر کی کنید که آفتاب را دیده اید. :) حتی خود شاملو هم در انقلاب ایران نتوانست آفتاب ناآفتاب را نبیند.
با چشمها |
|
| ز حیرت ِ این صبح ِ نابهجای |
خشکیده بر دریچهی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیدهی این روز ِ پابهزای،
دستان ِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک |
| |
| چراغ معجزه |
|
| مَردُم! |
تشخیص ِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا |
| |
| از |
|
| کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب |
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را ! |
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:در نیمپردهی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم |
|
| گفتند خلق، نیمی |
پرواز ِ روشناش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوش ِ جان شنیدیم
آواز ِ روشناش را!»
باری
من با دهان ِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه |
| ||
| یاوه |
| |
| یاوه، |
| |
| خلائق! |
مستید و منگ؟ |
|
| یا به تظاهر |
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.ور تائباید و پاک و مسلمان
| نماز را |
از چاوشان نیامده بانگی!» |
|
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشان ِ روشن ِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفان ِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته، |
|
| میخواهد |
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
| که شب |
از نیمه نیز برنگذشتهست.» |
|
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چیزی نظیر ِ آتش در جانام |
|
| پیچید. |
سرتاسر ِ وجود ِ مرا |
|
| گویی |
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتهگی ِ خورشید
جوشید از دو چشمام.از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.با نور و گرمیاش
مفهوم ِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم ِ بیفریب ِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا |
|
| با نان ِ خشک ِشان. ــ |
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس! |
|
| آفتاب |
مفهوم ِ بیدریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی |
|
| آنان را |
اینگونه |
| |
| دل |
|
| فریفته بودند! |
ای کاش میتوانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من |
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم |
|
| ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ |
بر شانههای خود بنشانم
این خلق ِ بیشمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید بویی زجان ما دارد
بر جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او بر دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کاین می بی کران مبارک باد
عید تا آمد ای سبکروحان
رطلهای گران مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
شمس تبریز همچو عید آمد
بر من و دوستان مبارک باد
.
.
.
امروز تا اعماق مرگ گریستم...
امروز رادیو سی بی سی تو برنامهی As it happens که برنامهی مورد علاقهی منه (خصوصا صدای یکی از مجریهاش که نمی دونم Carol Off. یا Robin Brown. اسمشه، باید ایندفعه دقت کنم ) یه مصاحبه با ابراهیم یزدی به مناسبت سی سالگی انقلاب داشت. مصاحبهی بسیار جالبی بود. تکه هایی از مصاحبهای رو که اون موقع سی بی سی با یزدی کرده بود پخش می کرد و بعد نظرش رو می پرسید. چندتا نکته واسم جالب بود:
- یکی اینکه مجری سی بی سی تو سی سال پیش و بحبوحهی انقلاب سوال هایی رو می پرسید که ملت ما خیلی وقت نیست شروع به پرسیدنشون از خودشون کردن. سوالهایی مثل اینکه «بعضی ها معتقدن که ملت ایران می دونن شاه رو نمی خوان ولی نمی دونن به دنبال چه چیزی هستن» یا «آیا اینکه حکم خدا باید حاکم باشه به جز یه دیکتاتوریه؟» یا اینکه «فرضا که بخواین حکم خدا رو هم حاکم کنید مگه کی می دونه حکم خدا چیه؟» و «آیا انقلاب مردم ایران چیزی بیشتر از جایگزینی شاه با خمینیه؟»
- جواب های یزدی به این سوال ها بسیار وحشتناک بود. یه آدم بسیار متعصب خشن که حتی ادب رو تو جواباش رعایت نمی کرد و با خشونت به مجری می گفت که نمی فهمه. می گفت مردم ایران خیلی خوب می دونن چی می خوان، مگه نمی شنوید، اونا استقلال، آزادی و مهمتر از همه جمهوری اسلامی می خوان. دوباره گفت که اونا جمهوری اسلامی می خوان. وقتی مجری اون سوال مشکل حکومت دین رو پرسید با خشونت گفت : می گفت که اسلام مثل دین غربی ها نیست که تو خلوت آدما باشه بلکه باید بشه باهاش حکومت کرد.
- از همه جالبتر جواب های الان یزدی به مجری برنامه بود که بسیار بی شرمانه ادا می شدن. چوابهایی از سر پوست کلفتی و بی اعتنایی به شعور مخاطب. اینکه اصلا هم انقلاب بد نبوده خیلی هم خوب بوده ولی فقط بعدا منحرف شده. مردم می دونستن چی می خوان و .... مجری چندین بار ازش پرسید که آیا نظرش عوض شده یا اینکه از حرفای گذشتهش پشیمونه که یزدی با بیشرمی منکر شد و بعدش هم باز ادعای دموکراسی خواهی کرد. وقتی که بیشرمانه گفت:«نه» به قدری عصبانی شدم که تو ماشین با تمام نیرو داد زدم: «نه؟نه؟ نه؟ نه؟». راننده های بغلی پشت چراغ صدام رو شنیده بودن و فکر می کردن دیوونه شدم و عجیب نگاه می کردن. اگه اونها هم همچین موجودات وحشتناکی رو داشتن می فهمیدن دیوونه شدن سخت نیست. این موضوع به قدری ضایع بود که مجری تو جملهی آخرش گفت: «آقای یزدی، من خیلی سورپرایز شدم که می بینم نظر شما نسبت به انقلاب با سی سال پیش هیچ تغییری نکرده.»
هیچوقت از این جونور هفت خط خوشم نیومده. وقتی بعد از بازرگان سرپرستی نهضت آزادی رو به عهده گرفت خیلی ها معتقد بودن که فاتحهی نهضت آزادی خونده س. یزدی بیشتر از اینکه رهبری یه نهضت رو به عهده داشته باشه یه کارچاقکن و واسطه یا پادو برای حکومته. تا نقش شبه اپوزیسیون قانونی و کنترل شده رو پر کنه، نقشی که با از زهوار در رفتن نهضت آزادی به نیروهای تازه نفس ادوار و دفتر تحکیم واگذار شده. به هر حال به ابراهیم یزدی اندکی عزت الله سحابی و اون زنیکهی آشغال اعظم طالقانی رو هم اضافه کنید. بازرگان و یدالله سحابی و طالقانی اگرچه همچین مالی نبودن ولی نه قدرت پرست بودن، نه دورو و نه فاسد.
خانوادهی مقدس رو پله ها اثر نیکلاس پوسین - ۱۶۴۸
تابلوی «خانوادهی مقدس بر روی پله ها» اثر نیکلاس پوسین فرانسوی روایتی از گردهمآوردن دو شهید پیش کسوت مسیحیت عیسی مسیح و یحیی تعمید دهنده است. کسانی که جان خود را بر سر ایمان خویش نهادند. شاید نقاشان بسیاری همزمانی این دو را غنیمت شمرده باشند و این دو را در کنار هم به تضویر کشیده باشند اما تصویرگری پوسین از کودکی آن دو روایتی دیگرگونه است. قصهی این دیدار در هیچ جایی از اناجیل روایت نشده است اما ممکن است بر اساس قصه ای از قرون وسطی باشد که توقف خاندان مقدس را در منزل البزابت دختر عمویش (مادر یحیی و همسر ذکریای پیامبر) در بازگشت از سفر مصر بازگو می کند. آنچه در این تصویر دیده می شود مریم و همسرش یوسف و عیسی به همراه الیزابت و یحیی است که در پله ای پایین تر نشسته اند.
تعمید مسیح - اثر آندرهی دو وروچیو - حدود ۱۴۷۵
یحیی نقشی مهم در ادبیات مسیحی دارد. او بشارت دهندهی آمدن پسر خداوند است و تعمید دهندهی وی. تصویر تعمید مسیح توسط وی (که همواره جامه ای مندرس بر تن دارد) در حالی که فرشتگانی لباس های وی را بر دست گرفته اند سوژهای متداول در آثار نقاشان قرون وسطی است. تولد یحیی اگرچه نه به رازگونگی و عجیب بودن مسیح اما دارای قصه ای در خور اعتنا در مسیحیت است که شباهتی بین او مسیح ایجاد می کند. روایتی که در انجیل لوقا نقل شده و تقریبا بدون تغییری در قرآن (سورهی مریم) بازگو شده است. یحیی حاصل دعای زکریای پیر و بی فرزند به درگاه خداوند است که مژده اش را جبرییل برای او می آورد.
سر بریدن یحیی - اثر کاراواجیو - ۱۶۰۸
اما آنچه یحیی را قدیسی بزرگ می کند پایداری وی بر اصول اعتقادی خود و جان دادن بر سر آن است. یحیی در مقابل هرود که خواهان ازدواج با همسر یرادر درگذشته اش هرویدوس است ایستادگی کرده و آن را خلاف شرع می داند. روایت انجیل متی به شهادت یحیی رنگ و بویی داستانی می دهد. در مجلس بزمی سالومه دختر هرویدس با رقص خود هرود را به وجد می آورد و او به وی هر آنچه را بخواهد وعده می دهد. هرویدوس از سالومه می خواهد سر یحیی را از او بطلبد و اینگونه است که یحیی به شهادت می رسد. شهادتی که پس از آن افسانه ها برایش ساخته می شود. خونی که از تنش جاری می شود تمامی ندارد.
سالومه و سر یحیی تعمیددهنده - اثر تیشان ۱۵۱۵
در تابلوی پوسین درجه بندی افراد با استفاده از ارتفاع و نور مشخص شده است. به یوسف نقشی کناری و خارج از جمع داده شده، مریم و عیسی با ارتفاع و نور در سطحی بالاتر از بقیه قرار گرفته اند و یحیی نیز چهره ای نورانی دارد. اما اگرچه الیزابت در جمع پذیرفته شده اما چهرهی تاریکش بیانگر این است که در رتبه ای پایین تر از دیگران قرار دارد. یحیی سیبی به مسیح تعارف می کند که گویی یادآوری نقشی است که مسیح بر عهده خواهد داشت. سیب میوهی گناه حوا و آدم است که مسیح خداوند با پذیرفتن شهادتش و دردهایی که خواهد کشید آن را بر عهده خواهد گرفت. معماری فضا یک معماری رومی است که پوسین توانسته با توجه به اقامتش در ایتالیا بازسازی کند. موضوع این نقاشی دستمایهی تابلوهای دیگری از نقاشان قرون میانه و همچنین خود پوسین نیز هست:
خانوادهی مقدس به همراه یحیی تعمید دهنده - نیکلاس پوسین ۱۶۴۴-۱۶۴۶
خانوادهی مقدس به همراه یحیی تعمید دهنده - نیکلاس پوسین ۱۶۴۴-۱۶۴۵