یکی از چیزهایی که خیلی دربارهی خودم دوست دارم و لذت می برم، قابلیت هیجان زده شدنه، چیزی که با افتخار از کودکیم تا حالا همراهم آوردم. کمترین چیزی می تونه سر ذوقم بیاره و سرشار از زندگیم کنه. یه غذای خوشمزه، یه شعر زیبا، یه گجت جدید، .... امروز خیلی با یه کلمه ذوق کردم. وقتی امروز Vinyl Cafe رو از CBC گوش می دادم، یکی از قشنگترین برنامههایی که تا حالا شنیدم با صدای بسیار زیبای Stuart McLean. وقتی که دربارهی حیاط مدرسه صحبت می کرد گفت: Running like a Gazelle. کلمهی گزل از جا پروندم. دیدم، همون غزال بود...
دوسال قبل، پیش از روزی که دست از پا درازتر، از ساختمان قدیمی آن سفارت برگردم، اینجا نوشتم:
حتی فراموش میکنی که داشتی راه میرفتی؛ تهران، کشور ِ بیوفایی است. نشده است زنی را بسپاری به امان ِ این شهر ِ غریبه، برگردی پس بگیری. آنقدر بوق میزند این شهر، که این نه / آنیکی، یکی را سوار میشود.
تهران، فقط دلتنگی به آدمهاش افزوده است، و هرچه زیبایی را سوار ماشینهای سفید، بُردهاست خانهء بخت. کمی بعد، پاییز میآید، و تنها سیگارهای لعنتی، به پای تو میسوزند. این شهر، هماینی که توش عاشق میشوی، فراموش میکنی، از یاد میروی.
تهران، خیابان ولیعصری که قد کشیده: زنان زیبای ِ درحال عبور، بوقهای مکرر، و حسرتها دلتنگیها، و زیبایی. توی کافههای تاریک، سیگاری بزن رفیق، و زندگیات را فشار بده توی بغضات، بلند بخوان:«آه .. روزگاری دوستات میداشتم». بگذار تماشات کنند دختران زیبای شهری که هرگز نمیخواستیاش.
بلند شو، راه برو، نگاه کن، و اطمینان داشتهباش که پردهای نمانده برای کندن. همیشه پیش از تو، یکی پاره کرده است، و دیگری، دارد سیگاری از جیباش بیرون میکشد. کامی بگیر و دنیا را حواله کن به آنجات. و راه برو. خیال کن: دو تا آدم، دو تا کبوتر داشتند میرفتند. اولی به دومی گفت:«به کوهها نگاه کن! صخرهها، کسی را نمیگیرند، میبلعند برای همیشه.» دومی غمگین بود؛ چیزی نگفت و نزدیک شدند...
دوباره اینوقت ِ شهریور است؛ تهران را باید جمع کنم بگذارم توی چمدان، بروم. افسانه بود اینکه میگفتم «من این شهر را دوست دارم»؛ چه دارد اینجا آدم بیهمهچیز؟ هیچ.
وقتیکه رفته باشی، حسرت چندتا خیابان و کوچه را داری لابد، که باز لابد خیابانها و کوچههای دیگری جاشان را پُر خواهند کرد. یاد که بگیری برای هر خیابانی در هر شهری، شعری بنویسی، یعنی که وقت ِ چمدان است، وقت ِ بلیط، وقت ِ اینکه «حالا مادرم چه میشود؟»، وقت عوض کردن سیگار، گریه کردن روی پُل پارکوی برای آخرینبار، تماشای برج آزادی برای آخرینبار، چرخ زدن در ستارخان برای آخرینبار، و برای آخرینبار گفتن که «این وطن، هرگز برای من، وطن نبود».
Lost اگر با من ارتباطی برقرار می کند به جهت همدردی است. به جهت این است که گم شده ام. همانگونه که بابا پنج سال پیش خوابش را دیده بود. و در این گم شدن فرصت یافته ام خودم را بهتر بشناسم. بهتر ببینم. بتوانم فرق بگذارم بین کسی که بوده ام، کسی که گمان می بردهام هستم، کسی که هستم، و کسی که دوست داشته ام باشم. این فرصتی بوده تا بتوانم اندکی بین این چهر شخص فرق بگذارم. فرصتی برای بهتر شدن. برای بهترین شدن. فرصتی برای اینکه پیدا شوم.
Lost ماجرای گم شدن نیست، ماجرای گم بودن است. ماجرای یافته شدن است. و من مدام خودم را در آن می بینم و می یابم.