نظام مستاصل شده،؛ فکر می کنه روش های قبلی سرکوب فکر می کنن. فکر می کنه خدا همون خدای شصته، به همون خونخو اری، اما واقعیت اینه که مردم دیگه مردم دهه ی شصت نیستن، به اون کثافتی، به اون وفاداری، به اون حماقت! عوض شدن!
شنبه با دوچرخه از کلگری تا بنف رو رفتم دوباره بعد از مدتها، تبدیلش کردم به فاندریزینگ، خیلی خوب بود، باسنم داغون شد البته، جیغ می زدم.
مصاحبه ی مسیح رو می بینم، عظمتیه این دختر! مسیحیه! پیامبریه! نجات بخشیه!
دیروز پارو زدن رو یاد گرفت و کنترل کردن مسیر قایق رو تا حد اولیه! باید ورزش و طبیعت بشه بخشی از زندگیش.
دیروز دیدم خوندنش داره راه می افته.
غروبی اومده رو کاناپه کنارم دراز کشیده، می گه نمی خوام دختر باشم. می پرسم چرا؟ می گه نمی خوام دکتر شکمم رو پوک (poke) کنه که بچه به دنیا بیاد.:)) یادم میاد روز پیش عکس های من و مامانش رو وقتی حامله بوده دیده، می گم خوب اگر نخوای لازم نیست بچه دار بشی که دکتر پوک کنه. می گه نه آخه دوست دارم بچه داشته باشم.
امروز براش یه دست وسایل آزمایش های الکتریکی سفارش داده بودم اومد.