زُرغِبّاً!

از مولانا شنیده‌ای و حال، مولانا دیده‌ای. بی‌ما، او بیات نشد. کم خرید دیده‌ی تو، بیات شد. در آنجا مخُسب - که بیات شوی! با اهلِ هوا منشین - که بیات شوی! 

می‌باید که بازجویی که «او تغییر نکرد. من با که نشستم و با که خاستم که از اهلِ هوا که بی ذوق شدم؟» 

خود را تازه داری، تا مُستَحَقِّ این خطاب نشوی که «زُرغِبّاً!» چون این خطاب بشنوی به زبانِ حال، در خلوتی روی و زارزار بر خود بگریی که «آخر، مرا چه بوده است و جه رفته است که این خطاب است مرا؟» این خظاب صِدّیق را نیست و یارانِ دیگر را نی. بی آن آبِ دیده‌ بباری، تا ذوقی و راحتی بیابی.  

«زُرغِبّاً!» برو، چون نظر نداری و آن‌چه داری به زیان می‌رود، به دیدنِ زیادتی. 

سببِ این آن بود که کفشِ مصطفا را بر می‌داشت، بر دیده می‌مالید و بر سر می‌نهاد و این بار، نَعلینِ او را به پای راست کرد. (نگفته‌اند این را. این سِرّی‌ست من می‌گویم.) 

غَرَض از این «زُرغَبّاً» یعنی «مرا تازه و نو بین - که من هیچ کهن نشوم.» 

تو کهن مشو و اگر کهنی در نظرت آمد، رجوع کن که «عَجَب! سبب چه بود؟ با اهلِ هوا نشستم؟ چه شد؟» 

عیب سویِ خود نِه - که «زُرغِبّاً» یعنی «رو، زود، مرا ببین به حقیقت!» این سوزِ خود را نو کن! من نوام. خود را اثبات کن! من اثباتم. اثباتِ من می‌کنی، از بی‌ثباتیِ توست. من چون ثابت شوم به اثباتِ تو قوی اثباتی؟ گفتی مرا که مرا ثابت کردی، فریشتگان به پا برخاستند تو را : «خدات عمر دهاد!» 

به هستی خدا را چه سزا گفتن باشد که «خدا هست»؟ تو هستی حاصل کن! فریشتگاه همه شب ثنات می‌گویند که «هستیِ خدا را درست کردی!»

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد