اگر جهت مولانا نبودی، من از حَلَب نخواستم بازگردیدن. اگر خبر آوردندی که «پدرت از گور برخاست و به مَلَطیه آمد که بیا تا مرا ببینی، بعد از آن برویم به دمشق،» البتّه نیامدمی.
گفتمش «این سخن را به گوشِ دگر شنو! به آن گوش مشنو که سخنِ مشایخ شنیدهای!»
آنجا که این سخن است، چه جایِ ابایزید و «سُبحانی»؟
این که میگفت «عرصهی سخن بس فراخ است،» خواستم جوابش گفتن که «بل که عرصهی معنی بس فراخ است. عرصهی سخن بس تنگ است.» الّا با او نفاق میکردم. با آن که او کوهی بود، نفاق را نیز بداند.
حقیقتِ این سخن به ایشان نرسید، الّا معنیای به ایشان رسید که رنگشان دگر شد، تغیّرِ آدمی را سببی باشد.
هراینه از بهرِ تفهیمشان سخن مکرّر میکردم، طعن میزدند که «از بیمایگی، سخن مکرّر میکند.»
گفتم «بیمایگی شماست. این سخنِ من نیک است و مشکل. اگر صدبار بگویم، هر باری معنیِ دیگر فهم شود و آن معنیِ اصل همچنان بکر باشد.»
کسی با شما سخنِ درویشان گوید، به اعتقاد بشنوید، به نوعهای دیگر مشنوید! چون شنیدید مُنکِر مشوید! و چون شدید، این استغفارکِ رسمی اعتباری ندارد - که هزار حَدَث بکنند، شکم پیش آرند که «رَبَّنا ظَلَمنا - استغفارک کردیم.»
نه - آن را حامی و مُعین بباید.
امّا دنیاوی: مولانا میداند که در این شهر بزرگی هست که در آرزویِ دیدنِ ماست که هم امروز تا شب اگر بر او حُکم کنم، چندان زَز از او به من برسد که توانگرترینِ شما راست که در این مجلس نشستهاید. اکنون، چون طمعِ علم نباشد و طمعِ معرفت نه و طمعِ دنیاوی نه، هر چه بر شما فرض کنم جهتِ مصلحتِ شما باشد.
آخر در این یاران مرا هیچ طمعی نیست. اوّلاً علم نیاموزم از شما. بل که آنوقت سخنِ مرا دریابید که نیکنیک خود را حاضر کنید به نیاز و خود را از معرفتِ خود خالی کنید. (هم، سخنِ مرا درنیافته باشید.)
چنان که آن فلان دوستِ مرا پرسیدند جهتِ ما که «او فقیه است یا فقیر؟»
گفت «هم فقیه، هم فقیر.»
گفت «پس چگونه است که همه سخن از فقه میگوید؟»
جواب داد که «زیرا فقرِ او از آن سردستیها نیست که با این طایفه بشاید گفتن. آن را دریغ باشد با این خلق گفتن. سخن را به طریقِ علم بیرون میبرد و اسرار را به طریقِ علم و در پردهی علم میگوید، تا سخنهای او گفته نشود.»
چنان که امروز، مولانا یاران را نصیحت کرد و صفتِ ما بگفت با ایشان. یاران را رِقّتی آمد.
مولانا فرمود که «به اندک بیمُرادیای و جفایی که از خداوند شمسالدّین تبریزی ببینید، این پندِ من و رِقّتِ شما پوشیده خواهد شدن بر شما و گرگِ شیطان باز برف خواهد برافشاندن در چشمِ وقتِ شما.»
یاران با خود گفتند که «نه - برویم به استغفار به پیشِ خداوند شمسالدّین و خدمت کنیم و بعد از این، از این برنگردیم.»
آمدند به درِ خانه. ره نیافتند. در حال، آن همه رِقَّت برفت.
و سببِ ره ندادن آن بود که با خود اندیشیده بودم که این خوکخانه نیست که هر وقت که بخواهد کسی به اندک ندامتی درآید و به اندک برودتی و ضَجَری و تاسهای برود.
به عالَمِ دل بَرَند آن کس را که سِرّی دارد، مست کنند تا در مستی آن سِر را بگوید. و لیکن باید که شنونده بشناسد که در میانِ این سخن، سِر کدام است.
چیزکها بود که نگفته بود هیچ. در میانِ این سخنها گفته شد، امّا باز پوشیده شد. مگر مولانا چون بنویسد، به نورِ خدا، چیزی بیابد یا نیابد. تا مطالعه کنم.
خود بینی که میاندیشیدم که خدا مرا مُتَصَرِّف میکند و میگردانَد. باز چون چشم باز میکردم و آن مصلّا را همچنان میدیدم، آن تصرّف نمیماند و خشمی در من پدید میآمد. از محو به وجود میآمدم. عَجَبم آمد و خندهام آمد از آن کار.
در عینِ این اختلافِ احوال، نظر میباید کرد تا عجایبِ صُنع بینی. در یک لحظه چنان میدارد و در یک لخظه چنین. و چشم فراز کرده چنان میدارد و چشم باز کرده چنین.
بصیرتِ هر کسی را در این جهان به سویی گشاده است که سویِ دیگر نبیند. چنان که یکی تصرّفاتِ زرگری بیند، یکی دقایقِ جوهری و کیمیاگری را بیند و یکی فقه و اصول و یکی روح و راحتِ آن جهانی را و نورِ خدا را بیند و یکی شهوت و جمال و عشق را بیند و یکی هَزل و سِحر را داند و بس و یکی فریشتگان و کَروبیان و عرش و کرسی را داند و بس. و هر یکی را در این کوشک، مَنظِری دگر گشاده است و رواقی دگر گشاده که این را از حالِ آن خبر نیست و آن را از حالِ این.
ای خواجه، دروغ بود. دروغ گفتیم و غلط میگوییم. سخن در اندرون من است. هر که خواهد سخنِ من شنود، در اندرونِ من درآید.