«ابلیس بهانهای، آدم نشانهای. ابلیس ظلمتی، آدم نوری. ابلیس سُفلا، آدم عُلوا -»
بر این منوال میگفتم دی با خود و گِردِ خَندَق میگشتم. سخن بر من فرو میریخت. مغلوب میشدم. زیرِ سخن میایستادم از غایتِ مغلوبی. گفتم «چه کنم اگر بر منبر سخن بر من چنین غلبه کند؟ من بر منبر نمیروم.»
«اُمّی» دگر باشد، «عامی» دگر. آن «عامی» خود کور باشد. و «اُمّی» نانبیسنده باشد.
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهوارههای خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
فریادهایِ عاصیِ آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموشوارِ تاک -
هنگامی که غورهی خرد
در انتهایِ شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریزِ از درد بود
چرا که من، در وحشتانگیزترینِ شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب میکرده ام.
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینهها و ابریشم ها آمده ای.
در خلأی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تَهیِ میانِ دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار،
نفست در دست هایِ خالیِ من ترانه و سبزی است
من برمیخیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم
آینهای برابرِ آینهات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
برف میآمد.
یکی حالتی میکند بر صوتی - که «این صوت به صوتِ فلان مانَد» - و از حقیقتِ صوت او را خبر نی. و یکی حالت میکند بر موافقت و نداند که موافقت خود چیست.
...
اکنون چون به این قدر حالت شود هر یکی را به غَرَضی فاسد، اگر آن قُوَّت را صرف کنند به حقیقتِ غَرَضِ باقیِ جانیِ جاودانی، آن ذوق چون باشد؟ آن قُوَّت سرمایه است.
کسی که به طریقِ معیّن منفعتی یافت، آن طریق را سخت بگیرد و با حریف راستیاری کند و حریفِ خود را نادان و ابله نپندارد.
...
همچنین دو درویشِ صاحبدل به هم میافتند و آن یکی تعظیم میکند، زیرا میداند که به آن طریق به مقصودها رسیده است، و آن دیگر میداند که او چه میکند، جفا یش میآرَد - زیرا میداند طریقِ سعادت تحمّلِ جفاست و او طریقِ سعادت را از قُرصِ آفتاب معیّنتر میبیند و میداند.
فرقِ میانِ ما و بزرگان همین است که آنچه ما را باطن است، ظاهر همان است. خدا ما را این داده است که با بیگانه توانیم نشستن. با دوست اولاتر.
شمس دیوانهام میکند. این را بخوان:
مقصود از وجودِ عالم ملاقاتِ دو دوست بود که روی در هم نهند جهتِ خدا - دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنان که این ساعت، به خدمتِ مولانا آسودهایم.
دیوانهات نمیکند؟
آن شیخ بزرگ بود. هر که درآمدی بر او که «مهمان میآیی،» گفتی «بیا ساعتی تا ببینم تو را میتوانم خوردن؟ اگر نتوانم، طعامِ تو را چه گونه خورم؟ حرام باشد طعامِ حرام در اندرونِ من.»