اگر وقتِ دیگر بودی، آن حکایت که دوش گفتم، تا ماهی تیره کردی. امّا اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.
اوّل، پرسشی بکنی که :مشتاق میباشیم، ابرام دور میداریم.»
من او را چنان بازمالم که تو گویی احسنت! بگویم مولانا در علم و فضل دریاست، و لیکن کَرَم و مروّت آن باشد که سخنِ بیچارهای را بشنود. من میدوان و همه میدوانند در فصاحت و فضل مشهور است. آخر، پادشاهی به نزدِ خلیفهای به تفاخر کسی بفرستد: تا فصیح و فاصل نبُوَد، کِی فرستد؟ و لیکن تا لحظهای سحنِ بیچاره را استماع نفرماید، درویش سخن نتواند گفتن.
اکنون، آنچه خلاصه است به خدمت بگویم. تیباش دهم که من عزم داشتم به خدمتِ فلانی. گفت مرا که «مولانا میآید. کََرَمِ او و لطفِ او عام است.» چون آمدم، صدچندان بود، امّا به دعا گو هنوز چیزی نرسید.
او خرفه دار بود و من خرقه دار. چه گونه بود که با او شبها را روز کردی و با من یک ساعت ننشستی؟
اوّل، میگفت «اَهلاً بِالشَیخَ الصّالح!» یعنی این زاهد کوله است. آخر، میگوید «آن دانشمند مردِ اهل است.»
من میگوین «ای مولانا، کَرَمِ شماست.« گفتم تا آن بداند که این خطاب و تعظیم مرا میکند. گفتم «با این همه فضل و دانش، او کافر باشد و تو مسلمان. آن سخنش زهر است. اگر به گوشِ مسلمانی این سخنِ او فر رود، پانصد حدیثِ پیغامبر سودش نکند، دیگر قبول نکند. مگر کسی که با قُوَّتی به نوعی دیگر بگوید، بشنود.»
چنانش مُسَخَّر و عاجز کنم که همچنین باشد در دستِ من با آن فصاحت که مُهرهای همچنین به دستِ بوالعجب. و معلوم باشد که دلِ اولیا محیط است به افلاک: همهی افلاک در تحتِ دلِ اوست.
مولانا را هیچ مُرید نبوده است، الّا فرزندانش: هم فرزند، هم مُرید.