روزگار غریبی است ... هیچوقت فکرشم نمی کردم به این روز بیفتم... گیجم...
علیرغم اینکه همیشه اجراهای بچه های دانشگاه بسیار عالی بود این یکی به دلم ننشست. دستکاری لباس ها و آوردنشون به دههی شصت. تغییر نقشای مردونه به زنونه بدون در نظر گرفتن تغییرات کافی، بعضی بازی های نسبتا ضعیف از مشکلاتش بودن. ولی به هر حال شکسپیر بود و شنیدنی و دیدنی.
نمی دونم شاید هم تمام این عیب و ایرادا به حال خراب من برگرده.
شاید عقدهی دیدن کامل فریدا برای همیشه به دلم بمونه. اولین بار تو اوشو ریسورت تو هند بود که کمی از فیلم رو دیدم و محوش شدم. یادم نمیاد چی شد که نتونستم کامل ببینمش. امشب که با حال خرابم بیدار شدم دیدم که سی بی سی داره پخشش می کنه. فقط تونستم آخراش رو ببینم. ولی باید پیداش کنم و کامل ببینمش. حتما! بعد از فریدا از شدت درد نتونستم خونه بمونم. یه قهوه و کلوچه از تیمیز گرفتم و اومدم دانشگاه. شاید زندگی فریدا و نقاشی هاش کتاب بعدی باشه که بخونم.
بعد از چندین روز این جریان حاملگی کلاه قرمزی باعث شد غش غش بخندم اما هیچی از دردهام کم نشد. انقده درد می کشم که دوست دارم همین الان بمیرم.
این سه روزه خیلی بدحالم. باز این همای مرگ بر سرم نشسته است.
امروز روز جهانی آب بود. متاسفانه در کنفرانس وزیران در استانبول (پنجمین گفتگوی سالانهی آب) آب به عنوان حق بشری شناخته نشد و به عنوان نیاز بشری روش تاکید شد. آمریکا، برزیل و مصر کشورهای عمدهی مخالف شناختن آب به عنوان حق بشری بودن. ترکیب این کشورها هم نشون میده که دلایل هم کاملا سیاسی و اقتصادی بودند. در صورت شناخته شدن آب به عنوان حق بشری دیگه این کشورها قادر نخواهند بود منابع رو فقط برای خودشون نگه دارن و مجبورن به کشورهای همسایه هم آب بدن.
الان یک میلیارد از مردم دنیا دسترسی به آب تمیز ندارن و دو و نیم میلیارد هم آب برای بهداشت در دسترس ندارن و این روندیه که داره ادامه پیدا می کنه. تا سال ۲۰۳۰ نصف مردم دنیا با مشکل کمبود آب مواجه خواهند بود.
Conductors Yariv Aloni and Wayne Toews
Guest Artist Youth Orchestra
گذر از بد بودن به خوب بودن آسان نیست. مشکل ترین و طاقت فرساترین کارهاست. همین است که در ادبیات دینی کلماتی چون توبهی نصوح به چشم می خورد و همین است که امام علی شرایط توبه و یا رهایی از گناه را چنان سخت بر می شمرد. واقعیت این است که این گذر همت بالا و توان بی نظیری می خواهد که در کف قدرت هر کسی نیست. این مقدمه را می گویم که به نکته ای برسم که مدتهاست به آن فکر کرده ام، مدتهاست سعی کرده ام آن را از وجود خوب بسترم، مدتهاست تلاش کرده ام بقایای آن را در خود بیابم، و البته مدتها تلاش کرده ام آن را در جامعه و افراد اطرافم بیابم و حذف کنم و البته آن را آسان نیافته ام. همیشه به آن دقت کرده ام اما هیچگاه به اندازهای که اکنون به آن می اندیشم و تلاش دارم دامان خود را از لکهی لجن آن بسترم در آن دقیق نشده ام.
واقعیت این است که همچون بسیاری مسائل دیگر زندگیم، اگر اینجا زندگی نمی کردم هیچگاه نمی توانستم ریشه های آن را در وجود خود و دیگران ببینم و درک کنم. اما زندگی در اینجا مرا با جلوهای از آن آشنا ساخت که چشمانم را باز کرد. اینجا بود که من با جلوههای نژادپرستی آشنا شدم و بعد توانستم تعمیم آن را در وجود خود و تمامی انسانهای دیگر کشف کنم. من هم مثل تو اگر در ایران می ماندم و به اینجا نمی آمدم هیچگاه نمی توانستم بفهمم که یک نژادپرست بالقوه هستم. شاید فکر کنی وقتی که به اینجا آمدم حس کردم که جامعهی کانادایی مرا مورد تبعیض قرار می دهد و این مسئله مرا به نژادپرستی آشنا کرد. متاسفانه درست حدس نزده ای. دقیقا برعکس. اینجا چیز دیگری توجه مرا جلب کرد. و آن این بود که من مورد تبعیض واقع نمی شدم. من حتی بسیار بسیار بسیار کمتر از کشور خودم در ارتباطات و برخوردهای اجتماعی و شغلی مورد تبعیض واقع می شدم. این به این معنی نیست که اینجا تبعیض وجود نداشت ولی در حدی غیر طبیعی که توجه مرا جلب کند.
شاید آنچه چشم مرا به نژادپرستی باز کرد بسیار عجیب بود. اولین گروهی که نژادپرستی را در تمام وجودشان حس کردم هموطنانم بودند. کسانی که حس کاذب و احمقانهی برتری یا کمتری نژادی وجودشان را مملو کرده بود. کسانی که عرب و افریقایی و هندی و پاکستانی و بنگلادشی و سرخپوست .... را به قول خودشان توی آدم جساب نمی کردند. با آنها رفاقت نمی کردند و همواره آنان را در سطح و اندازهای پایینتر از خود می دیدند. در کنار این نوع نژادپرستی که ترجیح می دهم آن را نژادپرستی فعال (Active) بنامم نوعی تحقیرآمیز و ترحمآور از نژادپرستی نیز وجود داشت که آن را نژادپرستی منفعل (Passive) می نامم. و این نیز به همان اندازهی قبلی شایع و ساری بود. مردمانی که خود را نسبت به نژاد میزبان کانادایی یا عامتر سفید غربی (Caucasian) پست تر می دیدند. کسانی که همواره سعی می کردند دوستانشان را از میان این گروه انتخاب کنند تا به نوعی برتری اجتماعی (البته درون ذهنی) دست یابند. البته این نژادپرستی تحقیرآمیز و منفعل گاهی خود را به شکلی بسیار متفاوت نشان می داد. شخص وقتی خود را در ایجاد ارنباط و کسب موفقیت با این نژاد برتر موفق نمی بیند به انتقام، پرخاشگری، یا توهین به این نژاد می رسد. اینجاست که همواره با حالتی عمدتا تدافعی با توهین به نژاد مورد انتقام یا بر شمردن هرروز و هرروزهی برتری های خود به این نژاد برتر نشسته در ذهنش به گمان خود سعی بر این دارد تا در دفاع از جایگاهش به او بفهماند که از او کمتر نیست.
بعد که ارتباطاتم را گسترده تر کردم دریافتم که متاسفانه این نگاه گسترهی بیشتری دارد و به جامعهی من محدود نمی شود. تقریبا بسیاری از مهاجرین به این کشور دچار چنین نگاهی بودند. در واقع نژادپرستی منفعل و فعال دو سر طیفی بودند که بسیاری در بین آن قرار می گرفته اند. کشورهایی که وضعیت رفاهی و مالی و پشتوانهی تاریخی فرهنگی پرقدرت تری داشتند (مانند ایران) در سمت نزدیک به فعال آن قرار می گرفتند به این معنی که تعداد بیشتری از کشورها بودند که نسبت به آنها احساس برتری می کردند و کشورهای اندکی بودند که نسبت به آنها احساس کمتری می کردند. سفید غربی نژادپرست خود را در منتهی الیه فعال این طیف می دید. فقط گاهی می دیدی که سفید آمریکای شمالی نسبت به سفید اروپایی خود را دچار کمبودی انفعالی در رابطه با فرهنگ و تاریخ نی بیند. وقتی درجهی فقر و کمبود پشتوانهی تاریخی بیشتر می شد شهروندان آنها به سمت سر منفعل نژادپرستی تمایل داشتند. و الیته متاسفانه در بسیاری موارد آن را به شکل دفاع، تنفر یا انتقام نشان می دادند یا به شکل محلوطی از تنفر و تحسین.
این برداشت های اولیه مرا به فکر فرو برد. واقعیت این است که من در کشور خودم نشانههای نژادپرستی را ندیده بودم چون کشور من دارای تفاوت نژادی چندانی نبود. اما مگر می شد چنین نگاه عمیق نژادپرستانهای را بتوان اکنون در خود و هموطنانم دید بی اینکه ریشه در وجودمان داشته باشد؟ این چیزی نیست که بتواند یک شبه به وجود آمده باشد. مسلما این نگاه همواره وجود داشته اما همچون بسیاری دیگر از رفتارهای آدمی خود را به شکل دیگری نشان داده است. باید به خودم و جامعهام باز می گشتم و این نشانه ها را می یافتم. این سفری ساده نبود. نقدی سخت و بی رحمانه به خودم و جامعه ام بود. اما سفری پر ثمر بود که از آن خواهم گفت.
یک چهره از درون همهی تابلوها بیرون را می نگرد،
همان یک چهره می نشیند یا قدم می زند یا خم می شود،
ما او را پشت همهی آن صفحهها یافتیم،
آن آینه همهی دلربایی اش را منعکس می کند.
ملکه ای در لباس مروارید یا یاقوت نشان،
دخترکی بی نام در تازه ترین سبزه های تابستانی
قدیسی، فرشتهای؛ --- هر تابلویی
همان معنا را می دهد. نه کمتر و نه بیشتر.
او هر شب و روز چهرهاش را می آفریند،
و او با چشمانی مهربان و واقعی به او می نگرد،
زیبا چون ماه و نشاط آور چون نور:
نه رنگ پریده از انتظار، نه رنگ باخته از غم،
نه چنان که اکنون است، بلکه آنگونه که بود وقتی امید می درخشید؛
نه چنان که اکنون است، بلکه آنگونه که رویاهای او را مملو می کند.
Chrsitina Rossetti (1830-1894)
ساسکیا رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا و رمبراندت - رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا به عنوان ونوس (دانائه) - رمبراند
ساسکیا به عنوان مینروا - رمبراند
ساسکیا در تختخواب خوابیده است - رامبراند
![]()
زن جوان در رختخواب - رمبراند
و از همه مهمتر شبح دخترکی که در شاهکار رمبراند Nightwatch حضور دارد.