روایت باززایی - ۴

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است

زهره‌ی شیر است مرا، زهره‌ی تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای

 رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم

چشمه‌ی خورشید تویی، سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او، نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده‌ی تو، گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم

کلاغ

«کلاغ‌ها همیشه جذبم کرده‌اند» این را که دوباره خواندم، کمی فکر کردم که ببینم چرا این حرف را زده‌ام. کلی کلاغ به ذهنم یورش آوردند. روزهای پاییز کودکیم در اصفهان، آن موقع که جنگزده بودیم و برگ درخت‌ها زرد می‌شد پر از کلاغ بود. چند سال بعد اولدوز و کلاغهای صمد و اولدوز و عروسک سخنگویش که کلاغ‌هایش مهربانترین کلاغهای دنیا بودند. کلاغ‌هایی که در پارک لاله برایشان نان و کالباس می انداختم و با گربه‌ها سر آن مسابقه می دادند. کلاغ زخمی که در خوابگاه علم و صنعت دیدم و فردایش پرهایش را دیدم که از چنگ گربه‌ها سالم بیرون آمده بودند. برایم عجیب بود که وقتی زخمی شده بود و به زمین افتاده بود چند کلاغ دیگر بالای سرش می رفتند و می آمدند و قیل و قال و شیون می کردند تا ساعتها. حتما باید از مردنش خیلی دلگیر شده باشند و حالا هم کلاغ‌های اینجا.

تنهایی - ۲

مرد به نحو عجیبی نمی‌گذاشت از روبرو عکاسی‌اش کنم. هر وقت به سمت صورتش نشانه می‌رفتم با همین آرامشی که می‌بینید ۹۰ درجه می‌چرخید، بی اینکه کلامی بگوید یا حتی کمترین نارضایتی در چهره‌اش دیده شود.

افرا - بهرم بیضایی

کاش می‌دیدمش.

 

آن گل

«آورده اند ؛ در آن هنگام که او را سنگسار می کردند ، هر کسی سنگی می انداختند . شبلی موافقت را گِلی انداخت . حسین بن منصور آهی کرد . گفتند : از همه سنگ ننالیدی ، از گلی نالیدن چراست ؟ گفت :" از آنکه ، آنها نمی دانند ومعذورند . از او سختم می آید که می داند نباید انداخت و باز می اندازد»

تذکره الاولیاء- در ذکر حسین ابن منصور حلاج

 

و این «عشق شوم» آن گِل بود.

 

روایت باززایی -۳

درد

صورتت که از شدت درد یخ می‌کند سایه‌ی سیاهیْ سرمایِ غم را به زمین می‌دهد،

اما برقِ هیجان بچه داشتن در چشمانِ بیمارت

     -که هر از گاهی پس از به سختی به هم فشردن بازشان می‌کنی- 

                                                            سیاهی غم را می‌رماند.      

و غرش‌هایِ دردناکِ تولدِ مادر شدنت

                        - که دیگر تاب ماندن در سکوت دهانت را نمی‌آورند-

                                                            خواب را از چشمانِ سرما می‌رباید.

تو در آن بالا با این درد کشیدن‌ها خویش را تمام می‌کنی تا بزایی،

و در این پایین مردمانی که نوزادِ پر طراوتت را می‌بینند

     - که گونه‌های سرخشان را خیس عشق می‌کند

                        و پستانهای کوه هایشان را پر از طراوت زندگی -

                                        نه هجرت طولانیت را با آن شکم سنگین باردار به یاد می آورند،

                                        و نه درد طاقت‌کشی را که هنگام زایمان زیباترین کودک می‌کشیدی.

 ابرک زیبای من، بهترین مادر ...

 

روایت باززایی - ۲

ویرایش شد.

«ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمی باشد و موسیقی را از آواز او دریافته اند.» (برهان قاطع)

 ققنوس ریشه در اساطیر ایرانی ندارد و شاید به همین دلیل است که علیرغم دارابودن پتانسیل بالا نتوانسته است جایگاهی درخور برای الهام ادبی در زبان فارسی بیاید. اسطوره ققنوس از مصر باستان می‌آید، جایگاه جغرافیایی آن در صحاری عرب است و برخی پدیده‌ی الهام بخش باززایی آن را طلوع و غروب خورشید دانسته‌اند. به هر حال ققنوس توانسته در فرهنگ کلاسیک و جدید غرب جایگاهی  درخور یابد. آخرین مورد مشهور آن شاید داستان و فیلم هری‌پاتر به نام محفل ققنوس باشد. اگرچه باززایی تنها متشکله‌ی شخصیت اسطوره‌ای ققنوس نیست و روایتی دیگر که توسط هرودوت نقل شده از نعش‌کشی جسد(خاکستر) پدرش درون تابوتی تخم‌مرغ شکل از صمغ به شهر آفتاب (هیلیوپولیس) مصریان حکایت دارد، ولی آنچه او را برای ادیبان الهام بخش نموده همین اسطوره است. ققنوس در مصر باستان همچون لک‌لک تصویر شده ، اما در ادبیات رومی-یونانی-مسیحی به شکل عقاب یا طاووس ترسیم می شود.

 ققنوس در آیین کلیسا جایگاهی ویژه دارد و رستاخیز مسیح، جاودانگی، معاد جسمانی و بکرزایی  را نمادسازی می کند. گروهی مرگ مرگ‌پذیری ققنوس را رمز جاودانگی‌اش می‌دانند. لاکتانتیوس (۲۵۰-۳۱۷ میلادی) در مورد او می‌نویسد:

«تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن که بتواند زاده شود ابتدا می خواهد که بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از برکت مرگ به دست آورده است.»

 به هر روی ققنوس در آسمان ادب فارسی بسیار کم پرواز کرده است. شاید تنها روایت قابل اعتنا از او از آن عطار باشد و در ادبیات نوین نیز این نیما است که دوباره او را به پرواز مرگ می‌برد و سیاوش کسرایی نیز به نحوی متفاوت او را می‌سراید. شفیعی کدکنی نیز او را به کوتاهی بدینگونه روایت می کند:

«در آنجای که آن ققنوس آتش می زند خود را/پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر/خوشا مرگی دگر/با آرزوی زایشی دیگر».

 

 

تنهایی - ۱

 

کلاغ‌ها همیشه جذبم کرده‌اند و این یکی زیبا بود. زیبا.

مبانی تفکر انتقادی - ۲

ارتباطات شخصی-جمعی هر کس زمینه در ارتباطات درونی وی دارد بر مبنای شناخت روند تفکر کل می‌گیرند. بنابراین برای تفکر انتقادی از اولین ضروریات شناخت روند تفکر بشر است. این درون‌مایه‌ی بحث تفکر انتقادی است. اهداف بحث تفکر انتقادی عبارتند از:

 شناخت محدودیت‌های تفکر - در واقع ما باید علیرغم تصورمان باور کنبم که کنترلی بر روند تفکر خود نداریم.

 تشخیص ایدئولوژی‌ها و فرض ها - عمدتا ما دارای دلایل کافی برای بعضی مسایل نداریم در حالی که آنها را پذیرفته‌ایم.

- گسترش تفکر به حوزه‌هایی فراتر از اعتقاداتمان، ارزش‌هایمان و ایده‌هایمان

به هر حال همه‌ی اینها نیازمند تغییران عمده‌ای هستند که اولا آرام صورت می‌پذیرند، ثانیا دشوارند و ثالثا می‌توانند حتی تهدیدکننده و خطرناک باشند.