مارهای دوشِ ضحّاک هر روز از مغزِ دو جوانِ خوراک می کنند و شاهنامه از دو آشپزِ ایرانی می گوید که با ترفندی به خدمتِ او می شوند تا با کشتنِ گوسفندی به جایِ یک جوان، روزی یک از آنان را نجات دهند. اینجا می بینیم این دو آشپز نماد چه کسانی در تاریخِ تاریکِ بردگی و شکستِ ایران زمین هستند.
آشکارا مغزخواریِ مارهای ضحاک را نمی توان به غیرِ آنچه امروز شستشوی مغزی نامیده می شود تعبیر کرد. متجاوزان روشهای زیادی برای غلبه بر سرزمینِ فتح شده دارند. یکی ایجادِ فضایِ بردگی، کشتار و و وحشت است تا مغلوبان را بترسانند. بسیاری هم به تغییرِ نسلیِ آنان روی می آورند و با قتلِ مردان و تجاوز به زنان سلطه ی ژنتیکی خود را تا همیشه ی تاریخ استوار می سازند. امّا موثرترین روش این است که دِمار از فرهنگ و آیین و زبان ملت مغلوب در آورند و آنها را با آدابِ و دین و کلامِ خود جایگزین کنند تا همواره بردگانِ فکریشان شوند.
از مردمانِ مغلوب گروه بسیاری به مسخِ هویّت شان راضی می شوند، برخی می گریزند و مهاجرت می کنند و اینگونه، به شکلی دیگر، هویّتشان را دستخوش تغییر می کنند، افرادی هم سلاح بر می گیرند و با سلطه گر می جنگند، برخی نیز به مزدوریِ اشغالگر تن می دهند، و کسانی هم راهی دیگر بر می گزینند و با این اراده وارد دستگاهِ ستمگر می شوند تا در حفظِ میراثِ میهن و کاهشِ رنجِ آن بکوشند.
آشپزانِ ضحّاک نمادِ این گروه آخرند که خود سه بخش می شوند: اوّل بزرگانی چون ابومسلم و مازیارند که پس از نفوذ در نظامِ اشغالگران و به کف آوردن قدرت بر آنان می شورند. دوّم آنانی اند که با مقام یافتن در حکومت فاتحان، تلاش دارند نفرت و ویرانگریِ فرهنگی و سرزمینیِ آنان را مهار کنند. برخی از دیوانیان و وزیرانِ ایرانی در دستگاهِ عباسیان و ترکان و مغولان از این سنخند. سوّم اندیشمندانی هستند که از فرصتِ نزدیکی به حاکمان استفاده می کنند تا هویٓتِ ایرانی را پاس دارند و از مرگ نجات دهند. بعضی از دانشمندان و ادیبانِ دربارهای اشغالگران ایران از این دسته اند. فردوسی خود یکی از اینان است که در دربارِ یک اشغالگر به سرایشِ بزرگترین اثر فرهنگی این سرزمین همت می گمارد.
کوتاه سخن اینکه سزاوار است که کاوه ها را که پرچمِ قیام بر ضحاک ها می افرازند گرامی تر بداریم اما اینکه نقش کسانی چون آشپزان او را در حفط کیانِ ایرانی کم بدانیم قدرشناسانه نیست.
در گفتار بعد از پدرِ ضحّاک خواهم نوشت تا نکات دیگری را از این قصّه ی شاهنامه بازخوانم.