یار را دو دست است، امّا چندان که بجویی، چپ نیابی: هر دو دستش راست است.
اومیدم بود که اگر وقتی سخنی شود میانِ ایشان که طاعنانِ مااند یا خیال اندیشان در حقِّ ما و بعضی مُتَرَدِّد در حقِّ ما که «عَجَب - آن است که دوستان میگویند یا آن است که طاعنان میگویند، کدام را گیریم،» و چشم نهادهاند که چیزی شنوند که یک طرف راجح شود، اومیدم بود که تو میانِ این قوم سخنهای نیکو بگویی. خود هیچ نگفتی. چنین راستک میبایست گفتن که «از شما جهتِ آن بریدم و صحبت مُنقَطِع کردم که درویش از شما رنجید.» این سخن ایشان را سود داشتی. زیرا ایشان فهم نمیکنند که پرهیزِ تو از ایشان از دوستیِ ماست. آن را حمل میکنند بر ملالَت و نازکی و چیزهای دیگر. و اگر چیزی در خاطر میآید که «از این سخن اگر بگویم، فلان زیان حاصل شود.» هر چه بیاید، در خاطر نباید داشتن: زود، با یار بباید گفتن.
مقصود: خویش را در آن اندیشهی تنگ نباید داشتن. هر چه آید، با یار زود گفتی که احوال چنین است و فارغ گشتی. پرهیز از آن کن که «با یار این را چون گویم؟» خود، یار میبیند، اگر نگویی.
دوستی آن است که چون دوستِ او خُفته بود، یکی بیاید گوشهی جامهی او براندازد، دامنِ او برگیرد، عورتِ او را برهنه کند پیشِ مردمان همچو پسرِ نوح، تپانچهی مردانه به رویِ سیاهِ او زند و دامنِ خُفته را فرو کشد، نه این که او نیز خندیدن گیرد - که «اگر نخندم، این برهنهکننده برنجد.»
آن ابله کاری میکند و سخنی میگوید، سردیش آشکار میشود: همچو دزدی که بی شکنجه و پرسشی زودزود مُقِر میآید. الّا آن دزدی که اندرونِ او صفایِ محبّت دزدیده باشد: اگر بر دزدیِ او واقف شوند، صدهزار جانِ مقدّس در پایِ چنین دزدی ریزند.
اهلِ جنگ را چه گونه مَحرَمِ اسرار کنند؟ ترکِ جنگ و مخالفت بگو! مادهی جنگ هواست. هر کجا جنگی دیدی، از مُتابعتِ هواست.
کسی در بندِ صلح باشد، چنین معامله کند، چنین سخنها گوید؟ سخنی گوید و کاری کند که اگر به گوشِ آنکس برسد، او را به صلح رغبت افتد. گوید که «من سخت خیجالت دارم از کردهها و گفتههای خویش. آن هَمَزاتِ شیطان بود، مَکرِ شیطان بود. یا رَب، چه بد کردم! آن گه بود که من کردم؟ چه وسوسهی شوم بود که از من سخنی آمد و کاری آمد که خاطرِ او برنجید؟» و پشیمانی خود در دلِ او سخنهای لطیف اندازد و حرکاتِ لطیفش تلقین کند که آن حرکات و آن سخنهای لطیف صلحجوی باشد.
این نیز مکر است. شما را میگویم که پنبهها از گوش بیرون کنید، تا اسیرِ گفتِ زبان نباشید و اسیرِ سالوسِ ظاهر نباشید و به هر نمایشی در نیفتید! چشم و گوش باز کنید، تا بر معاملهی اندرون مُطَّلِع باشید!
اکنون، نفاقِ جَلی است و نفاقِ خَفی است. آن نفاقِ جَلی خود دور از ما و دور از یارانِ ما! امّا آن نفاقِ خَفی را جهد باید کردن تا از نهادِ آدمی برود.
اکنون، این تفرقه و مرتبه خود از رویِ علمِ ظاهر، محسوسات و معقولاتِ عقلِ این جهانی و حسِّ این جهانیست. تا مراتبِ عقولِ آن جهانی خود چون باشد؟
ا
مسلمانی و ایمان مخالفتِ هواست، کافری موافقتِ هوا. آن یکی ایمان آورد، معنیش این است که «عهد کردم که مخالفتِ هوا بکنم.» آن دگر گفت «کارِ من نیست. من این نتوانم. خراج میگزارم و میزیم.» پیغامبر نیز راضی شد و قبول کرد و براتش داد. امّا این دگر میگوید که «من مؤمنم و از هوا بیزار شدم » و نیست. میخواهد که نه خراج دهد و نه ترکِ هوا کند. میگوید «مؤمنم» و مؤمن نیست. میگوید که «صلحم» و صلح نیست. میگوید «یارم و رعیتم» و نیست. میگوید «سپیدم» و نیست: سیاه است. میگوید «بازم.» نیست: زاغ است.
بر مؤمن شُکر واجب است که کافر نیست. بر کافر شُکر واجب است که باری، منافق نیست.
گفت «من نگویم که شمسالدّین ولیست. این بر من افتراست. من گفتم که هر که دشنامِ شمسالدّین به و رسد، به شرطِ آن که آن دشنام به او رسد، آن کس ولی باشد.»
چه جایِ آن که با او سخن گوید؟ گَبری هفتادساله بر راه، نظرِ آن مطلوب بر او افتد به مِهر که در نظرِ او خوش آید، هیچ گَبری نمانَد، همه مسلمان گردد.