آن روز گفتی که «تو را این دردِ چشم، صفایی داده است.»
خواستم سخن بارِ دیگر دردزدیدن و خاموش کردن، امّا اندرون گرم شده بود. گفتم اکنون، باز نگیرم. عَجَب است: این کسی که صاحب ذوق است، همین که ذوق با او رسید، دربندِ سخن نمیباشد. لاجَرَم، سخن در من ماند.
زود برخاستی، من کسی دیگر را یافتم که فهمی نداشتی زیادتی، با او میگفتم. خیره و حیران شده بود.
من میروم که سر بشویم. تو چه میکنی؟ میروی؟ میپایی؟
این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند. گربه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیشِ من نزدی و چیزی نگفتی. به خنده گفتی که «باز، چه کردی؟ نیکوست. قضایی بود، به آن گذشت. اگر نه، این بر تو آمدی یا بر من یا بر مادر.»
و خداوند مرا به زیان برد، به ناز برآورد.
آن خوانسالار که اندکی بر دامنِ شاه چکانید، گفت بیاویزندش. باقیِ طعام را بر جامهی او فرو ریخت.
خوش شد شاه و خندهاش گرفت که «این چون کردی؟»
گفت «چون میآویزی، آن چیزی نبود، باری چیزی به قصد بکنم بیشتر.»
عَجَب، عَجَب که تو را یادِ دوستان آمد! در این مَقام، هُشیار و مست مباش! شاید غَرَضِ او آن باشد. یعنی به استغراق مُقام مکن! مَقامِ عالیتر طلب! امّا نه. این کارِ او نیست. او همان بود که در آن بود - که چیزی دیگر نبود. اگر نه طالبِ آن بودی. او کوزهی پُر است از شراب.
او را فرود آورد. او پُر شراب است. نشست. آن گفت «باری، پهلویِ تو باشم. جایِ دیگر خود نتوان رفت.»
خُم خود از صد چو ایشان فراغت دارد، امّا پیشِ سنگ اسیر است. خُمِ مِسین است که از سنگ فراغت دارد. اگر بشکند، آن چه اصل است باقی مانَد. او شفیع باشد. یعنی سرِ فتنه اوست.
ایشان را جواب باید گفتن شافی - که جوابِ خاموشی را فهم نمیکنند. یعنی خوش باش! چون شروع کردی و درآمدی، با گُشاد و فَرَح درآ و با خوشی برآ!
جماعتی رفتند که سرِ آبِ فُرات را ببینند. دو سال راه کردند. دیدند که از سرِ کوهی برون میآید.
یکی بر رفت، چرخ زد که «خوش است.» و فرو رفت.
دیگری همین.
بعضی گفتند «خدا داند ایشان را چه میشود؟ فروشان میکشد یا چیست؟»
بعضی بازگشتند، خبر آوردند که «تا آنجا رسیدیم و یاران فرو رفتند. دگر نمیدانیم.»
آوازه آوردند چنان که «مرغِ آبیست، در دریا رفت.»
مادر و برادران گِرد میکردند، امکانِ موافقت نه. زیرا خایهی بِط زیرِ مرغ بنهند، بطبچگان برون آیند. بَطان میآیند به خشکی، اینها با آنها در میآمیزند. چو به دریا رفتند، اینها تا لبِ آب آمدند که «وای، رفت.»
«سوختم. طاقتِ این رنج ندارم.»
حضرت میفرماید که «من تو را جهتِ همین میدارم.»
میگوید «یارَب، آخر سوختم. از این بنده چه میخواهی؟»
فرمود «همین که میسوزی.»
همان حدیثِ شکستنِ جوهر است که معشوقه گقت «جهتِ آن که تا تو بگویی چرا شکستی.» و حکمت در این زاری آن است که دریایِ رحمت میباید که به جوش آید. سبب زاریِ توست. تا ابرِ غمِ تو برنیاید، دریایِ رحم نمیجوشد.
علا را شطرنج مخر، اگر دوستِ مولانایی. او را وقتِ تحصیل است، وقتِ آن که شب نخُسبد - الّا ثلثی یا کمتر. هر روز، لابُد، چیزی بخوانَد. - اگر چه یک سطر باشد.
اگر بشنود، از من برنجد. گوید «مرا در کار میکشد.»
حق را از این دشمن میدارند و سخنِ حق که در کارِشان میکشد. بویِ کار به ایشان میرسد، میرمند. عَجَب است: بعضی را روزگار بُردن خوش میآید.
حق به دستِ من است، حق با من نیست. این جملهی صفات که در خُطبه میگویی، این همه صفات من میبینم صفاتِ من است.
رقصِ مردانِ خدا لطیف باشد و سبک - گویی برگ است که بر رویِ آب میرود: اندرون چون کوه و صدهزار کوه و برون چون کاه.