مردی باید اصلاحِ چنین قوم را و چنین امّت را قاهر و سرتیز - همچون محمّد و همچون علی که شمشیرزن بود.
مبالغه میکنند که فلان کس «همه لطف است، لطفِ محض است.» پندارند که کمال در آن است. نیست. آن که همه لطف باشد ناقص است. هرگز روا نباشد بر خدا این صفت که همه لطفِ محض باشد. سَلب کنی صفتِ قهرِ را؟ بل که هم لطف میباید و هم قهر - لیکن به موضعِ خویش.
نادانان را هم قهر و لطف باشد، الّا به غیرِ موضع - از سرِ هوا و جهل.
اغلبِ خاصّانِ خدا آنانند که کرامتهای ایشان پنهان است، بر هر کسی آشکارا نشود - چنان که ایشان پنهانند، چیزهاست نمییارم گفتن، ثُلثی گفته شد.
گفت «در بازار چنان نشستهای، گویی بازار بخواهی سوختن.»
گفتم «آخر، ای نادان، در عینِ سوختنی میسوزی. این باشد سوختن که میسوزی. تا هیچ نمانی.»
آری - قوی اولیا را هست که آتشِ ظاهر اندر افتند و نسوزند. قومی پنهانند - همه چیزهای ایشان پنهان.
اغلبِ این شیوخ راهزنانِ دینِ محمّد بودند. همه موشانِ خانهی دینِ محمّد، خرابکنندگان بودند. امّا گربگانند خدای را از بندگانِ عزیز که پاککنندگانِ موشانند.
صدهزار موش گِرد آیند، زَهره ندارند که در گربه بنگرند. زیرا که هیبتِ گربه نگذارد که ایشان جمع باشند و گربه جمع است در نَفسِ خویش. و اگر جمع بودندی همهی موشان، هم کاری کردندی. چند موش اکر فدای شدندی، آخر گربه یکی را گرفتی، مشغول شدی، آن یکی دگر چشمش را بکندی و آن دگر در سرش درافتادی. البته بکُشتندیش. الّا اگر نکُشتندیش، باری گریزان شدی.
الّا همین است که خوفشان نگذارنند که جمع شوند موشان. و گربه جمع است.
طاعت و عملِ رسول استغراق بود در خود - که عمل عملِ دل است و خدمت خدمتِ دل است و بندگی بندگیِ دل است. و آن استغراق است در معبودِ خود. امّا چون دانست که هر کس را به آن عملِ حقیقی راه نباشد و کم کسی را آن استغراق مُسلّم شود، ایشان را این پنج نماز و سی روز روزه و مناسکِ حج فرمود تا محروم نباشند و از دگران مُمتاز باشند و خلاص یابند - و باشد که به آن استغراق نیز بویی بَرَند. اگر نه، گرسنگی از کجا و بندگیِ خدا از کُجا؟ و این ظواهرِ تکلیفاتِ شرع از کجا و عبادت از کجا؟
آن یکی میگفت به خدمتِ شیخ که «نه کُفرم ماند و نه ایمان. تا به خدمتِ تو آمدهام، نه جهودی، مه ترسایی، نه عقیدهی پدر و مادر.»
آری - هر چند بازرود در خود که «عقیدهی پدرم چه بود و ملّتِ مادرم چه بود،» نیابد. هر چند گوید «آخر، بنگرم پیش از این من بر چه اعتقاد بودم، اندک اندک به آن اعتقادِ اوّلین بازگردم - که این راه سخت مشکل است، بیسَران و بیپایان است،» البتّه میسّر نشود و هیچ اعتقادِ اوّلش یاد نیاید و به آن راه نیابد.
خُنُک آن که چشمش بخُسبد و دلش نخُسبد! وای بر آن که چشمش نخُسبد و دلش بخُسبد!
فرمود که هر کسی را معصیتیست لایقِ او: یکی را معصیت آن باشد که رندی کند و فِسق کند و یکی را معصیت آن باشد که از حضورِ حضرت غایب باشد.
اگر دهبار با او مکرّر کنم و تلقین کتم، نتواند ضبط کردن. او چه داند من جهتِ کدام موعظه و جهتِ کدام پند آن سخن گفته باشم؟ آن سخن را سرد و بَد و پُررنج نقل کند.