تاخیر

مدتی این مثنوی تاخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

شمس مقدس‌تر از آن است که با تمام وجود به آن نپردازم.

آن که بر دل زند، چیزی دگر است

از زیرِ پرده‌ی اخلاص، پرتویی بجَست، بر دیوار زد. خود ما همه روز در میانِ آنیم.

آن که بر دل زند، چیزی دگر است و آن که بر دیوار زند، چیزی دگر. نفسِ حق البته ظاهر می‌شود، البتّه در سجود می‌آیند. کارد چندان تیزی کند که شمشیرِ هندی به او نرسیده باشد.


آن مانع‌ها پیش آمد، دانستیم که آن از طرفِ او نیست.

هُمام‌الدّین کو؟ اوّل هر که در نظرِ آدمی خوش می‌آید، بر همان می‌مانَد. اگر چه در میان مانع می‌آید، همان نظر آن مانع‌ها را بر می‌گیرد. و هر که در اوّل‌نظر خوش نمی‌نماید، بر عکسِ آن. چنان که آن‌روز بر بالا می‌آمد، چه خوشم می‌آمد آن نیاز و اخلاص که از رویِ او فرو می‌آمد - سیر نمی‌شدم از نظر. آن مانع‌ها پیش آمد، دانستیم که آن از طرفِ دیگران است، از طرفِ او نیست.

عاقبت، آن دفع شود، الّا آن که روزگاری می‌رود. اگر بداند آن‌کس که در آن روزگار رفتن از او چه فوت می‌شود!


کسی سخنِ من فهم نکند و در نیابد، چه خوش باشد؟

مرا نیز با شما خوشتر که آنجا که مُلکی و مَنصَبی به من داده باشند. من اگر به تبریز روم، آنجا جاهی شود عظیم. با شما نشستن خوشتر که آنجا. زیرا کسی مرا جاه و مال می‌دهد و سخنِ من فهم نکند و در نیابد، چه خوش باشد؟ با کسی خوش باشد که سخنِ من فهم می‌کند و در می‌یابد.

اکنون، چنین باید طلب و جُستنِ گرم - که از گرمی هیچ حجاب را زَهره نباشد که در پیش آید.

من لااُبالی‌ام

اگر واقع، شما با من نتوانید همراهی کردن، من لااُبالی‌ام، نه از فراقِ مولانا مرا رنج، نه از وصالِ او مرا خوشی. خوشیِ من از نهادِ من. اکنون، با من مشکل باشد زیستن.

آنجا که من باشم، هیچ حجاب نشود.

جَهد کنید تا هیچ حجابی در میانه در نیاید! طریق شما را آموختم. به خدا بنالید «ای خدا، این دولت را به ما تو نمودی. ما را به این هیچ راهی نبود. کَرَمِ تو نمود. باز، کَرَم کن و از ما این دولت را باز مَستان!» زیرا راه‌زنِ شما در این باب شیطان نیست، غیرتُ‌الله است. زیرا که او را چنان که کَرَمش نمود، غیرتش خواهد که برباید. و اگر اتّفاقاً چند روزی فراقی افتاد، زود و گرم در آن کوشید که به هم رسید! آنجا که من باشم، فرزند حجاب نشود و هیچ حجاب نشود. چنان گرم باشید در آن طلب که گرمیِ طلبِ شما بر هر که بزند، آن کس بیفتد و با شما یار شود! چنین سردِ سرد نه که این بار بود. اگر در آن مَدخَل یافت. آن اوّلین غیرتِ خدا بود. امّا اکنون، چون آن عمل کرد، شیطان مَدخَل یافت.

الّا مولانا را یافتم به این صفت.

شیخ خود ندیدم، الّا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اکر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم. از این مَقام که تا این صفت باشد کسی را تا شیخی، صدهزار ساله ره است - این نیز نیافتم. الّا مولانا را یافتم به این صفت. و این که بازمی‌گشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود. و اگر گفتندی مرا که «پدرت از آرزو از گور برخاست و آمد به تَلِّ باشر جهتِ دیدنِ تو و خواهد باز مُردن، بیا ببینش،» من گفتمی «گو بمیر! چه کنم؟» و از حَلَب برون نیامدمی. الّا جهتِ آن، آمدم.

مولانا شیخی را بشاید، اگر بکند.

من خود از شهرِ خود تا بیرون آمده‌ام، شیخی ندیده‌ام. مولانا شیخی را بشاید، اگر بکند. الّا خود نمی‌دهد خرقه. این که بیایند به زور که «ما را خرقه بده، مویِ ما ببُر،» به الزامِ او بدهد، این دگر است و آن که گوید «بیا، مُریدِ من شو،» دگر.

آن شیخ ابوبکر را خود این رسمِ خرقه‌دادن نبود. شیخ خود ندیدم. هست، الّا من به این طلب از شهرِ خود بیرون آمدم، نیافتم. الّا عالَم خالی نیست از شیخی. می‌گوید که «آن شیخ خرقه بخشد، بی آنکه آن‌کس را خبر شود، و مُلک بخشد و درگذشت.»

وقتی که نازکی باشد مولانا را، من می‌دانم.

وقتی که مولانا میلِ سخن شنیدن دارد، می‌دانم از دلِ خود و دلِ من میلِ سخن می‌کند. و وقتی که نازکی باشد مولانا را، من می‌دانم.

آمدنِ بی‌ امر رفتن است، رفتنِ بی‌ امر آمدن است.

گفت که «ما را زَهره نباشد که زحمت آریم به خدمت.»

گفت «چون امر آید، عینِ ادب است.»

آمدنِ بی‌ امر رفتن است، رفتنِ بی‌ امر آمدن است. الّا تشویش و تاریکیِ اندرون هست که امر را نمی‌بیند.