آخر سخن همه از جُنَید گویند و ازابایزید، ما سخن گوییم که جُنَید و ابایزید و سخنِ ایشان سرد شود بر دل و بارِد نماید. چنان که کسی نبات - که خلاصهی شکر است و صافِ شکر است - بخورد، مزّهی دوشاب ترش بیفتد: «کاشکی دوشاب شیرین بودی! آن دوشابِ بَعلبَکی سخت خوب باشد که به انگشت بگیری، اوقیهای برآید.»
ده بارم کنار گیرد، تا من یک بار کنار گیرم یا نه، ده بار مُجامعت طلبد، تا من یک بار التفات کنم یا نه. آخر خران جدااند، آدمیان جدا. آن در روی افتادن در خراباتها باشد، آن پیشِ خران باشد. آدمیان را با خران چه نسبت؟ آخر، فرقی بباید. تا او راضی نباشد و خوشدل نباشد، آن معامله هرگز مقدور نشود.
آنچه میگویم دریاب! میاندیشم از تقصیر، غَضَبَم میآید. در غَضَبِ من چرا میباشی؟ در غَضَبَم چرا میآیی؟ من سخت متواضع باشم با نیازمندانِ صادق، امّا سخت با نخوت و متکبّر باشم با دگران.
آن شهابِ مقتول را آشکارا «کافر» میگفتند آن سگان. گفتم «حاشا - شهاب چون کافر باشد؟ چون نورانیست.»
آری - پیشِ شمس، شهاب کافر باشد. چون درآید به خدمتِ شمس، بدر شود، کامل گردد.
اندرونِ محمود همه اَیاز است، اندرونِ ایاز همه محمود. نامیست که دو افتاده است. سخن آن است که نظر در اندرونِ ایشان کنی.
گفت «نظر کردن سخن باشد؟ هیچکس گفته باشد که نظر سخن باشد؟»
گفتم «آری - مُرید اوست و مُراد این است. مُرادِ محض است.»
گفت «با تو فایده نیست. رسوام کردی. نه اندرون رها کردی، نه بیرون.»
این نیز همان رویپوش است - که گفت «کفر پوششِ ایمان است.» آری - چون کسی نیست که با او نَفَسی بی رویپوش توان زد.
بندهای از بندگان حقّی. چرا پنهان کنم و نفاق؟ من نیکم. من سَلیم بودهام و بر نفسِ خود حاکم و امین و به چنین چیزها هیچ میلی نه. چنان که مدّتی بودم. و ارز روم - که زاهدانِ صدساله آنجا روند، از راه بروند - من چنان معصوم بودم که آن کودک نیز که تعلیمش میکردم، چو صدهزار نگار، از عصمتِ من عاجز شد. خود را روزی عمداً بر من انداخت و بر گردنِ من درآویخت - چنان که لایوصَف. من تپانچهاش چنان زدم و شهوت در من چنان مُرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت - همچنین، برچفسیده.
تا خواب دیدم که مرا میفرماید «اِنُّ لِنَفسِکَ عَلَیکَ حق. حقِّ او بده!»
دروازهای هست که در آن شهر معروف است به خوبرویان. در این گذرم، در این اندیشه، یک خوبرویِ چشمهای قِفچاق در من درآویخت و مرا به حُجرهای درآورد. و چند درم به ایشان بودم - به اشارتِ خدای و لابهگریِ او.
و من از این باب، فارغ و دور - از خُردکی، از میانِ پاکی و عصمت رُسته.
آنچه پیشِ خلق مرغوبترین چیزهاست از آرزووانههای دنیا، پیشِ من فَرَخج و مکروهترین است. نزدیکِ من، از مجامعت فَرَخجتر خود هیچ نیست.
از بهرِ صدق و نیاز، آن عورت آن روز گفت که «جهتِ سعادتِ خود میخواهم این وصلت را.»
گفتم اکنون، یکی مال - که معشوقه و قبلهی همه است - چنین بذل میکند. با این نیاز چگونه پشتِ پای زنیم؟
مولانا را اگر حُکم کنم، فرزندانِ خود را از شهر براند. من اگر نفاق توانستمی کردن، مرا در زَر گرفتندی. من «صدرِ اسلام» مولانا را گویم، کسی دیگر را نگویم. و اگر قاضی را توانستمی گفتن، صد مُراعات کردی. و اکنون نیز اگر نفاق بکنم، مرا البتّ از جایی پیدا کند. اگر هر روز صد دینار به من دهد مولانا، هنوز بر کِرا نیست این همه غصّه خوردن - خاصّه صددرمک.
بر دیگران حُکم ندارم، بر شما حُکم ندارم، بر این حُکم دارم. زمانی با مولانا توانم نشستن. این حَلالِ بن به من از مولانا و از همه نزدیکتر است - در حُکمِ من است. با او حُکم کردم که رویِ تو هیچکس نخواهم که بیند، الّا مولانا.
او را چیزی افتاده است، از نور است و از پرتوِ او - که سخن از من میزاید موافقِ حال: که دو مجلّد همچنین نوشته است.
مطرب را گفتند «چه ناز میکنی؟ دو بهره تو خواهی شنیدن.»
«از نیازِ فلانکس یاد میکردم که چنین نیاز مینمود.» - یعنی شما نیز چنان کنید!
آن یکی در اندرونِ دل انکار میکرد که «این چه باشد که به این کسی مُفاخرت کند که فلانکس چنین خدمت کرد و نیاز نمود؟»
من مُفاخرت نمیکنم. من ره مینمایم - که رهِ نیاز است و شه پُرنیاز است.