این قدر نمیدانند که عزیز داشتنِ تو، ای بندهی خاصِّ من، عزیزداشتِ ماست و تعظیمِ خداییِ ماست.
گفت «ما بندهی خود را و بازِ سپیدِ خود را از بهرِ مصلَحَتِ شما در این دام انداختیم.»
آخر، نشانِ بازِ سلطان را بشناس!
من از آنها نیستم که چیزی را پیشباز روم. اگر خشم گیرد و بگریزد، من نیز دهچندان بگریزم. خدا بر من ده بار سلام میکند، جواب نمیگویم. بعدِ ده بار، بگویم «عَلیک» و خود را کَر سازم.
اکنون، هَله - بایست تا بایستم، خشم گیر تا خشم گیریم!
غَرَض از حکایت، معاملهی حکایت است، نه ظاهرِ حکایت - که دفعِ ملالت کنی به صورتِ حکایت، بل که دفعِ جهل کنی.
شخصی در قضیّهای که دعوی کرده بود و گواه خواسته بود، ده صوفی را ببرد.
قاضی گفت «یک گواهِ دیگر بیار!»
گفت «ای مولانا، و اَستَشهدو شَهیدَینِ مِن رِجالِکُم. من ده آوردم.»
قاضی گفت «این هر ده یک گواهاند و اگر صدهزار صوفی بیاری، همهیکیاند.»
استر اشتر را گفت که «تو در سر کم میآیی. چه گونه است؟»
گفت «یکی از آن که بر من سه نقطه زیادتیست. آن زیادتی نَهِلد که در رو آیم. آن یکی بزرگیِ چُثّه و بلندیِ قد و دیگر روشنیِ چشم: از بالایِ گَریوه نظر کنم، تا پایانِ عَقَبه، همه را ببینم - نشیب و بالا. دیگر، من حلالزادهام، تو حرامزادهای.»
استر مُعتَرِف شد پیشِ اشتر، حرامزادگیش نماند. جرامزادگیش انکار است. حرامزادگی صفتِ لایَنفَک نیشت.
گفتند «ما را تقسیرِ قرآن بساز!»
گفتم «تفسیرِ ما چنان است که میدانید: نه از محمّد و نه از خدا.»
این من نیز مُنکِر میشود مرا. میگویمش «چون مُنکِری، رها کن! برو! ما را چه صُداع میدهی؟»
میگوید «نه، نروم. همچنین میباشم مُنکِر.»
این که نفسِ من است، سخنِ من فهم نمیکند.
چنان که آن خَطّاط سهگون خط نبشتی« یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیرِ او. آن منم - که سخن گویم، نه من دانم و نه غیرِ من.
شهابِ هَریوه دردمشق سخت گداخته بود از ریاضت. به کرشمه مینگریست در همهی انبیا. میگفت که «از غیرتِ فریشتگان، رویِ ایشان را با خلق کردند، ایشان مشغولِ خلق شدند.» و این شهاب کسی را به خود در خحلوت راه ندادی: میگفت که «جبرئیل مرا زحمت است.» و میگفت که «وجودَ من هم مرا زحمت است.» با این همه ملولی، مرا میگفت که «تو بیا - که مرا با تو آرامِ دل است!»
روزی، گفتم که اکنون صفتِ من میکند، تا یک سؤالش بکنم. گفتم که «این گفت دویی میآرَد مرا.»
ساعتی سر فرو بُرد. آنگاه، آعاز کرد که «چه جایِ دوییست؟ - که صدهزار در اندرون مُتَفَرِّع میشود از سخن و محو میشود و ثبت میشود -» و در تقریر و شرحِ این، گفت و گفت و گفت، تا آخر میگوید «و قومی باشند همچنین که ایشان را روی آرَد، امّا نادرند.»
من با خود گفتم آخر، من تو را هم از آن نادر میپرسم، هم از اینجا آغاز کن! گِردِ جهانم گردانید، آن سو که هیچ مقصود نبود، آخر به سؤالِ من آمدی.
حروفَ منظوم را پهلویِ همدگر مینویسی، چهگونه خوش میآید؟ تا بدانی که خوشی در جمعیّتِ یاران است: پهلویِ همدگر مینازند و جمال مینمایند. آن که جداجدا میافتند، هوا در میانِ ایشان در میآید، آن نورِ ایشان میرود.
اسرارِ اولیایِ حق را ندانند، رسالهی ایشان مطالعه می کنند. هر کسی خیالی میانگیزند و گویندهی آن سحن را متّهم میکنند. خود را هرگز متّهم نکنند و نگویند که «این کفر و خطا در آن سخن نیست، در جهل و خطااندیشیِ ماست.»
آخر، کمترین منم. مرا چنین گفتهآند که «کافرِ هفتادساله کوزهای به دستِ تو دهد، خلاص یافت.»
اوش پرورد در این صفت، او خود ایمان از او یافت.
مرا رسالهی محمّد سود ندارد. مرا رسالهی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم.