این که شمس را به مولانا محدود کنی و تعریفت از او را از رابطه اش با مولانا بیرون بیاوری ستم دو صد چندانی بر اوست، اما این رسم روزگار ستمگر است که تاریخش را فاتحان تقریر می کنند و آن چه از بزرگی مانند او برایمان مانده است تقریر قلم به دستان مولاناست. همه ی این دلیل این نخواهد شد که صداقت این قلم به دستان را نستاییم که شرط صداقت را فرو نگذاشته اند. به هر حال شمس فراختر و وسیعتر از این تقریرات است. بزرگتر و عظیم تر از آن است که از درون رابطه اش با مولانا تعریف شود. اما چاره چیست که برایمان همین قدر باقی مانده است. پس مجبورم او را از خلال این رابطه ی شگفت در یابیم. رابطه ای که اکثرا معکوس تعریف شده است. رابطه ای که تراژدی بزرگی است که ابزار قدرت قلم عامدانه تحریفش کرده است.
با آن کخ حدیثِ آن بازرگان حکایت کرده شد که پنجاه سفره داشت - یعنی پنجاه مُضارِب. به هر طرفی میرفتند از بَرّ و بحر، به مالِ او تجارت میکردند. او به طلبِ گوهری رفته بود، به آوازهی سبّاحی. از آن سبّاح در گذشت. سبّاح در عقبِ او آمد. احوالِ گوهر میانِ بازرگان و سَبّاح مَکتوم بود. بازرگان خوابی دیده بود از جهتِ گوهر، بر آن خواب اعتماد داشت. (چنان که یوسف که از اعتمادِ خواب سُجدهی آفتاب و ماه و ستاره پیشِ او و معرفتِ تأویلِ آن، چاه و زندان و شَبَش بر یوسف خوش شده بود.»
امروز، غَوّاص مولاناست و بازرگان من و گوهر میانِ ماست.
میگویند که «طریقِ گوهر میانِ شماست. ما به آن راه یابیم؟»
گفتم «آری. و لیکن طریق این است.»
خوشی در الحادِ من است، در زَندَقهی من. در اسلامِ من چندان خوشی نیست.
آن سخن که گفتم که «در وقتِ فراق آن جفا را که رفته باشد، چو آینه بگیرم، در پیشِ خود میدارم.» قبول کردی، نوشتی، اِعراب زدی. اکنون دیدی که سخن برای غیر است. زیرا معاملتِ آن سخن و آن نصیحت آن بودی که بعد از آن نصیحت چیزی حادث نشدی از مخالفت. و شد.
اینک به وقتِ محنت، از حق رو گردانَد و به وقتِ نعمت، خدمت کند. معشوق گوید که «من خوش در میآیم. تو خوش میآیی؟ من تُرُش میشوم. تو تُرُش میشوی؟»
این چندان نیست. آن چه خلاصه است، در آن تُرُشیست. این تُرُشی شیرینیست. باژگونه شد این راه. این که گفتم: این غَضَب حِلم است.
این حکایت هنوز در عالَم نرُسته است، اکنون رُست. و اگر نرُست، مقصود نصیحت است - که تدارکِ آن جفا بباید کردن. تدارک فرمودیم و هم طریق آموختیم و آن طریق ایثارِ دنیاست.
اکنون، چون گفتی و چرا گفتی به خشم که «مرا غالبیِ خصم مانعِ مناظره نباشد - بل که خوشترم آید و غم نخورم»؟ چون غم نخوری؟ گویی «من اهلِ دنیا را گفتم.» بر سخنِ من اهلِ دنیا را چه گونه آری؟ - که اهلِ دین نمیگنجند. پس چون غم نخوری؟
چون چنین گردابیست که از این گرداب همه میگریزند، الّا این یکی سَبّاح. و نیز خود راضی نیست که از این گرداب بگذرد، که «بگذریم!» او گِردِ آب میگردد، آن یکی میپندارد که گردابش میگرداند. رگی هست در دریا و گرداب و رّهّکی باریک هست، از میان میگذرد، زیرا البتّه مَمَر بر این گرداب است.
آن ساعت، آتش آمده بود به تو، نزدیک بود که چنان شود. و هر بار که خشم در تو آید، نه خاص از جهتِ حق، آن آتش را نزدیک آمده دان! خدمتی میباید کردن که آن فراموش شود - فراموشیِ عفو، نه فراموشیِ غفلت. تو کاری میکنی که آن جفاها را یاد میدهی.
مانعِ آمدن به خدمت و به حضورِ بزرگان، قصورِ استعداد است. استعداد بباید و قابلیّت و فراغَت از مشغولیها، تا زیارت ثمره دهد. آنها که زیارت کنند به نیاز، اگر چه قاصر باشند، هم ضایع نباشد. امّا در بهتری باید کوشید. بعضی را اومیدِ بهتری نمیبینم که پیش از ندامت، بیدار شوند.
ابتدایِ این کارِ خورشید خوانی قصدم گزیدهنویسی بود، این که بهترینهای شمس را بنویسم و عاقبتم این شده که همه چیز را بنویسم. سخت است که ناگزیدهای بیابم که قابل نوشتن نباشد. باز هم میگویمت نوشتنِ شمس نزولِ برکتِ خدا بر دستهایم است. باورم نمیشود که من این کتاب را قبلا هم خوانده باشم، میدانم که همین کتاب بوده که خواندهام، پس آن کسی که خواندهاش است من نبودهام. منی که این را میخواند کسی دیگر از کسی است که قبلا آن را خوانده است. شنیدهای که گفته «من نه منم، نه من منم.» همین را گفته.
راستی، این را بخوان دوباره و تصوّر کُن چه طوفانی او را را در مینوردیده:
این من نیز مُنکِر میشود مرا. میگویمش «چون مُنکِری، رها کن! برو! ما را چه صُداع میدهی؟»
میگوید «نه، نروم. همچنین میباشم مُنکِر.»
این که نفسِ من است، سخنِ من فهم نمیکند.