هیچ‌کس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟

اینجا درختی‌ست بزرگ، میوه‌دار، سایه‌ی او عالَمی فرو گرفته، در میانِ صحرایی و گرمیِ آفتاب. در زیرِ آن درخت، صد چشمه. هیچ‌کس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟ و آن شاخ از کدام درخت بریده‌اند که این نتیجه‌ی آن است؟

مُلحِدم اکر تو می‌دانی که من چه می‌گویم.

مُلحِدم اکر تو می‌دانی که من چه می‌گویم.

حُجُبِ نور را نهایت نیست.

و آن‌چه گفته‌آند «هفتاد و  دو حجاب است از نور،» مَغلَطه است. حُجُبِ نور را نهایت نیست. و تا به این حجاب‌ها نرسد، راه بر طالب گشاده نگردد. از این حجاب‌های بی‌نهایت می‌باید گذشتن - آنجا که معنی‌ست. سخن کجاست و معنی کجا؟

گوید «نه. او گفت تو را چنین جفا.»

پس اولیای کامل اولاتر که بر اسرار واقف کندشان خدای تعالا - که فلانی تو را چنین بد گفت. 

من گویم خدا را که «نه آن از تو بود؟ تو خود از اوّل نمی‌خواستی؟» 

گوید «نه. او گفت تو را چنین جفا.» 

گویم «اکنون، چه کنی با او؟» 

گوید «آن‌چه تو گویی.»  

گویم «اکنون، موقوف باشد.»

تو مرا ناز آموز، من تو را نیاز!

آن لایق نیست. آن خلافی آموختن است. اتّفاقی می‌باید آموخت در این رَه، نه خلافی، نه - تو مرا خلافی آموز، من تو را اتّفاقی! یعنی تو مرا ناز آموز، من تو را نیاز! 

چنان که آن فقیه گفت آن چنگی را که «من تو را یاسین آموزم، تو مرا چنگ آموز!»

شیرینی به حقیقت آن است که خواجه می‌فرماید.

مثلاً عقل چیزی فرماید، هوا خلافِ آن فرماید، چنان باشد که خواجه گوید «تُرُشی بیار،» غلام گوید «نه، شیرینی بیار - که شیرینی بِه است.» این لایق نیست. باید که بگوید که «اوّل آن بیار که خواجه می‌گوید.» شیرینی به حقیقت آن است که خواجه می‌فرماید. 

خواجه می‌گوید من فلان‌جای می روم. 

غلام گوید «اللهُ مَعَک. من نمی‌اآیم.» 

«چرا نمی‌آیی؟» 

«وقتِ آمدن، بیایم. این ساعت عُذری هست.» 

اندکی جهتِ ما نگه دار! لَکیسی، دو لَکیسی

در چیزی دیگر مشغولی؟ باری، در آن چه هستی، روی از ما مگردان و ترکِ ما مگو! در هر حال که هستی، آن چه داری بده و اکر نداری، بر آن باش که حاصل کنی! از آن چه جهتِ دعوتِ یارانِ دیگر سازی، اندکی جهتِ ما نگه دار! لَکیسی، دو لَکیسی، جهتِ آن وام که بر تو داریم. و از هر چیزی، همچنین، نَصیبه‌ای از بهرِ وامِ ما پنهان کن - اگر چه مقدراِ لَکیسی بُوَد. من از توانگر نشوم و بی آن درویش نشوم، الّا بر تو چیزها بگشاید. تا آن وقت خود که ناگهان به یکبار، گشایشی از غیب حاصل آید که فارغ آیی از اینها همه. و همچنین، به یکبار، جانبِ مرا فرو مگذار و فراموش نکن. 

در جعبه تیرها هست که نتوانم انداختن.

این تیز کدام است؟ این سخن . جعبه کدام است؟ عالَمِ حق. کمان کدام است؟ قدرتِ حق. این تیر را نهایت نیست. خُنُک آن که این تیر بر او می‌آید، ببرَدش این تیر به عالَمِ حث. در جعبه تیرها هست که نتوانم انداختن. و آن تیرها که می‌اندازم، باز می‌رود به جعبه‌ای که بود.

نفاق کنم یا بی‌نفاق گویم؟ این مولانا مهتاب است.

نفاق کنم یا بی‌نفاق گویم؟ این مولانا مهتاب است. به آفتابِ وجودِ من دیده در نرسد، الّا به ماه در رسد. از غایتِ شعاع و روشنی، دیده طاقتِ آفتاب ندارد. و آن ماه به آفتاب نرسد، الّا مگر آفتاب به ماه برسد.

«به من چیزی دهید.» می‌آیید به صورتِ نیاز.

من نمی‌گویم «به من چیزی دهید.» می‌آیید به صورتِ نیاز. آن به زبانِ حال پرسیدن است که «راهِ خدا کدام است؟ بگو!» می‌گویم «طریقِ خدا این است.» 

البته گذر به آقسرا است و البتّه آن گذشتن است بر پولِ «جاهَدوا بِاَموالِهم و اَنفُسِهِم.» 

اوّل، ایثارِ مال است، بعد از آن، کارها بسیار است، الّا اوّل مَمَر با آقسراست. هیچ گذر نیست، الّا آقسرا هست، الّا در بیابان. و همین که غول و گرگ دید که غایب شدی از راه، چنان که تیرِ پرّان آمد و رفیق و همراه شد، تو را یک لقمه کرد و فرو برد. اکنون، چه خواهی کرد و چه خواهی داد؟ پیشِ دلت چیست؟ بگو آن‌چه هست! اگر مانعی هست، بازگو! اگر با من بازگویی مانع را، من طریق بیاموزم که بر تو سهل شود، من طریق بِه از تو دانم. من حدیثِ گوهر می‌گویم، تو از پولی برنمی‌خیزی؟