روایت باززایی - ۶

تولدی دیگر - فروغ

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم



زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند



آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "


دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت


گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد


کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست


سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد


و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .


من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

روایت باززایی - ۵

ساحره آینه را پیش رویم می گذارد. می گوید چشمانم را ببندم و باز کنم. می پرسد چه می بینم می گویم او را. آینه با قاب نقره‌ای فیروزه‌کوبش قاب بی‌ارزششی است برای تصویرش. می گوید خوب حالا؟ می گویم آغوشش، آغوشش را می خواهم. می گوید در آغوشش بگیر. دست در آینه می برم، آینه را می شکنم، وارد می‌شوم، او محو می‌شود و دستی دست خونینم را  به سمت خود می‌کشد، بالا را نگاه می کنم، آه این تویی که می گویی:

المجاز قنطره الحقیقه

 

Persephone Theatre - Quarry

بی مرزی یا مرز محو خیال و واقعیت، وجود و عدم، مرگ و زندگی، عشق و نفرت.

نشانه‌ها

بند جاکلیدی که پاره می‌شود انگار که رگی از قلبم قطع شده باشد، درد در همه‌ی سینه‌ام می‌پیچد. نگاهش می کنم، در دستانم آرام خوابیده، انگار که مرده باشد. نوازشش می کنم. نه! نمرده است. می گذارمش کنار کیف پول. به تلخی می خندم. حالا تو خوشبختی.

 

روایت باززایی - ۴

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است

زهره‌ی شیر است مرا، زهره‌ی تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای

 رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم

چشمه‌ی خورشید تویی، سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او، نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده‌ی تو، گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم

کلاغ

«کلاغ‌ها همیشه جذبم کرده‌اند» این را که دوباره خواندم، کمی فکر کردم که ببینم چرا این حرف را زده‌ام. کلی کلاغ به ذهنم یورش آوردند. روزهای پاییز کودکیم در اصفهان، آن موقع که جنگزده بودیم و برگ درخت‌ها زرد می‌شد پر از کلاغ بود. چند سال بعد اولدوز و کلاغهای صمد و اولدوز و عروسک سخنگویش که کلاغ‌هایش مهربانترین کلاغهای دنیا بودند. کلاغ‌هایی که در پارک لاله برایشان نان و کالباس می انداختم و با گربه‌ها سر آن مسابقه می دادند. کلاغ زخمی که در خوابگاه علم و صنعت دیدم و فردایش پرهایش را دیدم که از چنگ گربه‌ها سالم بیرون آمده بودند. برایم عجیب بود که وقتی زخمی شده بود و به زمین افتاده بود چند کلاغ دیگر بالای سرش می رفتند و می آمدند و قیل و قال و شیون می کردند تا ساعتها. حتما باید از مردنش خیلی دلگیر شده باشند و حالا هم کلاغ‌های اینجا.

تنهایی - ۲

مرد به نحو عجیبی نمی‌گذاشت از روبرو عکاسی‌اش کنم. هر وقت به سمت صورتش نشانه می‌رفتم با همین آرامشی که می‌بینید ۹۰ درجه می‌چرخید، بی اینکه کلامی بگوید یا حتی کمترین نارضایتی در چهره‌اش دیده شود.

افرا - بهرم بیضایی

کاش می‌دیدمش.