هر که را دوست دارم، جفا پیش آرَم. اگر آن را قبول کرد، من خود همچنین گلوله از او باشم. وفا خود چیزیست که آن را به بچهی پنج ساله بکنی، معتقد شود و دوستدار شود. الّا کار جفا دارد.
عجب مرغیست سیسفیر! از آتش نسوزد، امّا در آب غرقه شود. مرغِ آبی در دریا غرقه نشود و زیانش ندارد، امّا آتشش بسوزد. آن مرغ را که نه آتش بسوزد و نه آب غرق کند، سخت نادر است.
مرا اوحدالدّین گفت «چه گردد اگر بر من آیی، به هم باشیم؟»
گفتم «پیاله بیاوریم. یکی من، یکی تو. میگردانیم آنجا که گِرد میشوند به سَماع.»
گفت «نتوانم.»
گفتم «پس صحبتِ من کارِ تو نیست. باید که مُریدان و همهی دنیا را به پیالهای بفروشی.»
آرزوی دنیا هر چه باید، مرا به جگر برآید (آن نه تقصیر شماست) و آرزویِ آنجهانی هیچ، بی جگر: یکی خواهم، صدهزار پیاپی از در درآید. نَعوذُ بِالله اگر بر عکس بودی!
جماعتی هستند که ایشان را دنیاوی زود میسّر شود و جماعتی دیگر که ایشان را آرزوی دنیا به هزار لابه و عاجزی و زاری و ثناگویی، قطرهای، هر مدّتی یک بار، برسد - به هزار حیله. اکنون، آنچه کمتر چیزهاست از ما، هر که روی به ما آورد از بهرِ خدا، بایدش بیزار شدن. اوّلقدم این است.
خیالاتیست اوحدانه. پیش از علم، ره به ضَلالَت بَرَد. بعد از آن، علم است. و بعد از علم، خیالاتیست صواب و سخت نیکو. بعد از آن، چشم باز شدن است.
مقلّدِ صادق بِه آن که به زیرکیِ خود خواهد که روشی و راهی بر تراشد.
صَدَقهی سِر آن باشد که از غایتِ مُستَغرَقی در اخلاص و در نگاهداشتِ آن اخلاص، از لذّتِ صدقه دادنت خبر نباشد - یعنی از مشغولی به تأسُّفِ آن که «کاشکی بِه از این بودی و بیش از این بودی!»
فیالجمله، تو را یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل میشوند و به راستی غمگین میشوند.
او را گفتم «تو مردِ بزرگی و در عصر یگانهای.» خوشدل شد و دستِ من گرفت و گفت «مشتاق بودم و مقصّر بودم.» و پارسال، با او راستی گفتم، خصمِ من شد و دشمن شد. عَجَب نیست این؟
با مردمان به نفاق میباید زیست، تا در میانِ ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی، به کوه و بیابان برون میباید رفت - که میانِ خلق راه نیست.
این مردمان را حقّ است که با سخنِ من اِلف ندارند. همهی سخنم به وجهی کِبریا میآید، همه دعوی مینماید. «قرآن» و سخنِ محمّد، همه به وجهِ نیاز آمده است: لاجَرَم، همه معنی مینماید. سخنی میشنوند نه در طریقِ طلب و نه در نیاز: از بلندی به مَثابَتی که بر مینگری، کلاه میافتد. امّا این تکبّر در حقِّ خدا هیچ عیب نیست. و اگر عیب کنند، چنان است که گویند خدا متکبّر است. راست میگویند. و چه عیب باشد؟
بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هُش دار و نیکو ببین که این گشایشِ تو در رفتن است یا در آمدن!
نفع در این است که لقمهای خوردی، چندانی صبر کنی که آن لقمه نفعِ خود یکند، آنگاه لقمهی دیگر بخوری، حکمت این است. و همچنین در استماع و حکمت. امّا اگر کسی را سوزشی و رنجی باشد که زودزود میخورَد، آن خود کاری دیگر است - او داند. امّا در طعامِ ما با آن آزمایش نکند.
...
کسی که یک مسئله را مُخَمَّر کند چنان که حقِّ آن است، بهتر باشد از آن که هزار مسئله بخواند خام.