ایشان به زیانِ جال گویند که «با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟»
ما به زبانِ حال جواب گوییم که «مگر تو لطفِ صحبتِ ما را نمیبینی که در حقِّ دوستان باشد و اَبَدُالآباد است و آن است که اگر انبیایِ مُرسَل زنده بودندی، با کمالِ جلالَتشان، آن صحبتِ اوشان آرزو کردندی - که کاشکی لحظهای به ایشان بنشستیمی!»
پس، آن جفا از بهرِ آن است که تا دوست مَحرَمِ راستی شود و از نفاق خو وا کند. زیرا در نهادِ بندهی خدا نفاق نیست. میخواهد که راستی را بگوید - به هر طریق که ممکن شود. چنان که آن خصمِ تاریکاندیش را هیچ پردهی تأویل نمانَد و حقیقتِ حال بداند که چیست. زیرا که لطف و رحمتش بسیار است: روا نمیدارد که پوشیده گردانَد حقیقتِ حال را - تا آن کس را رهایی باشد و مَخلَص.
اگر از من میپرسند که «رسول عاشق بود،» گویم که «عاشق نبود، معشوق و محبوب بود.»
امّا عقل در بیانِ محبوب سرگشته میشود: پس، او را «عاشق» گوییم، به معنیِ «معشوق.»
هرکسی سخن از شیخِ خویش گوید. ما را رسول در خواب خرقه داد - نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرَد و در تونها افتد و به آن استنجا کنند، بل که خرقهی صحبت: صحبتی نه که در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟
سروش یا به قول کیهان «عبدالکریم حاج فرج دبّاغ» بیشرم است و نمیداند تا ابد نمیتوان بر اسب وقاحت و دریدگی تاخت. ببین چه گفته:
این غریوها و داعیه ها عاقبت به آنجا انجامید که چند جلد کتاب در "روانشناسی اسلامی" و "جامعه شناسی اسلامی" و... در قم نوشته شد و چون چاه معرفتشان خشکید، دیگر از این مقوله دم نزدند و کار را به کاردانان سپردند. انصاف باید داد که ستاد انقلاب فرهنگی هم در فرونشاندن آن شعله های دانش سوز و آن یاوه های دانش ستیز نقش عظیمی داشت .
چه انصافی...
به هر حال ساختار این مجموعه و همهی دستاندرکارانِ از اوّل تا آخرش بر مبنایِ وقاحت و بیشرمی و دریدگی نهاده شده است.
یه کامنت خیلی بامزه زیر خبری که می گفت خانم ساناز مینایی آشپز معروف ایرانی ادعا کرده مخترع اولیهی پیتزا ایرانیها بودن نه ایتالیایی ها بود. یه نفر پرسیده بود:
"بیسوادی منو ببخشید اسم ایرونیش چی بود ؟"
و کامنت گزار با حالی به اسم Mehriran جواب داده بود:
من وَعظِ تمام مولانا شنیدم. کاشکی مولانا اینجا بودی، این نیم وعظِ مرا بشنودی.
بسیار بزرگان را در اندرون دوست میدارم و مِهری هست، الّا ظاهر نمیکنم - که یکی دو ظاهر کردم و هم از من در معاشرت چیزی آمد، حقِّ آن صحبت ندانستند و نشناختند. بر خود گیرم که آن مِهر نیز که بود سرد نشود. با مولانا بود که ظاهر کردم، افزون شد و کم نشد.
من خویی دارم که جهودان را دعا کنم، گویم که «خداش هدایت دهاد!» آن را که مرا دشنام میدهد، دعا میگویم که «خدایا، او را از این دشنام دادن بهتر و خوشتر کاری بده، تا عوضِ این، تسبیحی گوید و تهلیلی، مشغولِ عالَمِ حق گردد!» ایشان کجا افتادند به من که «ولیست» یا «ولی نیست»؟ تو را چه گر ولی هستم یا نیستم؟
من در حقِّ شما چنین میاندیشم، شما با من چنین میکنید؟ تو اگر ملولی، تازه میباید شد. و اگر پیری، جوان میباید شد - از سر و گوش و هوش باز کردن، تا بانصیب شوی: هم از معنی بشنوی و هم بخوری.
من ظاهرِ تَطَوّعاتِ خود را بر پدر ظاهر نمیکردم. باطن را و اخوالِ باطن را چهگونه خواستم ظاهر کردن؟ نیکمرد بود و کَرَمی داشت. دو سخن گفتی، آبش از محاسن فرو آمدی. الّا عاشق نبود. مردِ نیکو دیگر است و عاشق دیگر.
"اسم ایرونیش پیتزا بوده. از اینجا اومده که لابد مامان بزرگ آریایی مون اولین بار بجای تنور از پیت نفت برای پختن پیتزا استفاده کرده و اسمش رو گذاشته پیت زا. یعنی پیت این روز زاییده. بعد که اسکندر به ایران حمله کرد اینو یاد گرفت برد در شهر پیزای رم به مردم یاد داد. شهر پیزا اون زمان اسم نداشت. این پیتزا اینقدر خوشمزه بود که مردم شهر تصمیم گرفتند اسم شهر و آتش فشان شون رو هم پیتزا بگذارند که در طول زمان ایتالیایی تنبل ت پیتزا را برداشت و شد پیزا. اگر هم دیدید که تا سال 1350 در ایران پیتزا را کسی مزه نکرده بود برای این بود که عربها 1400 سال پیش اومدن همه پیتزاهای ما رو بردن بغداد قطعه قطعه کردن و تا هزار سال میخوردن تموم نمیشد. خلاصه قضیه اش خیلی طولانیه حالش نیست بیشتر بگم. "