ماکیاولی مرد راستی

امّا مرا سر آن است که سخنی سودمند از بهرِ آن کس که گوش شنوا دارم پیش کشم. و بر آن‌ام که به جایِ خیال پردازی به واقعیّت روی می‌باید کرد. بسیاری در بابِ جمهوری‌ها و پادشاهی‌هایی خیال‌پردازی کرده‌اند که هرگز نه کسی دیده است و نه شنیده. شکاف میانِ زندگیِ واقعی و زندگیِ آرمانی چندان است که هرگاه کسی واقعیّت را به آرمان بفروشد به جایِ پایستنِ خویش راهِ نابودی را در پیش خواهد می‌گیرد. هرکه بخواهد در همه حال پرهیزگار باشد، در میانِ این همه ناپرهیزگاری سرونشتی جز ناکامی نخواهد داشت. از این رو، شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، می‌باید شیوه‌هایِ ناپرهیزگاری را بیاموزد و هرگاه که نیاز باشد، به کار بندد.

 

 

اکر می‌باید یکی از آن دو را برگزیند همان بِه که بیش بترسند تا دوست بدارند. زیرا در بابِ آدمیان، بر روی هم، می‌توان گفت که ناسپاس‌اند و زبان‌باز و فریبکار و ترسو و سودجو، و سرسپرده‌ی تواند تا زمان که سودی به ایشان رسد. و آن‌گاه که خطری در میان نباشد، چنان که گفتیم، به زبان آماده‌اند جان و مال و فرزند را فدای‌ِ تو کنند. امّا آن روز که خطری در میان باشد روی از تو بر می‌تابند.  

 

من چقدر از این آدمیان دیده‌ام ، تو چه

مصاحبه

 Stuart McLean تو برنامه‌ی محبوب همه Vinyl Cafe رادیو CBC مصاحبه با کتابفروشی‌های معروف کانادا رو شروع کرده. نوبت این شد که با مالک کتابفروشی Macnally Robinson مصاحبه کنه. کتابفروشی محبوب من! بهترین گردشگاه و تفریحگاهی که تو این شهر دارم. حالی کردم. دوست داشتم بپرم وسط مصاحبه و بگم ممنون پاول، ممنون هالی.

مک‌نالی خیلی بیشتر از یه کتابفروشیه. محفلیه واسه خودش. وقتی به Indigo مقایسه ش کنی می فهمی چه خبره. کارشون درسته پاول و هالی.

خودآموز یونگ - رود اسنودن

خودآموز یونگ


خودآموز یونگ
رود اسنودن،
 نورالدین رحمانیان (مترجم)

داستان‌های کوتاه امریکای لاتین

داستان های کوتاه امریکای لاتین



گردآوری روبرتو گونسالس اچه‌وریا

ترجمه‌ی عبدالله کوثری


کتاب جذاب و جالبی بود. اکثر داستان‌ها زیبا و عالی بودن. پنج ستاره‌هایشان را مشخص کرده‌ام.


۱. فری رامون پانه / اندر حکایت جدا شدن مردان از زنان

۲. بارتولومه دِ لاس کاساس / بلای مورچه

۳. خوانا مانوئلا گوریتی / کسی که گوش می‌کند

۴. ژوائو دُ ریو (پائولو بارتو) / ملوسکی با لباس صورتی *****+ عالی

۵. رافائل آروالو مارتینس / مردی شبیه اسب*****

۶. روبن داریو / مرگ ملکه‌ی چین *****

۷. لوییزا مرسدس لوینسون / کلبه‌ای در جنگل *****

۸. هکتور مورنا / سرهنگ سواره نظام *****

۹. خولیو کورتاسار / طاقباز در شب*****+عالی

۱۰. خوان کارلوس اوُنتی / خوش آمدی، باب *****+عالی+عالی

۱۰. خوان رولفو / تالپا *****

۱۱. روساریو کاستلانوس / درس آشپزی

۱۲. خوسه بالسا / پُشت آن زن*****

۱۳. رینالدو آرناس / پایان رژه ***** + عالی


Global Warring by Cleo Paskal

http://greenbookreviews.ca/wp-content/uploads/2010/05/global-warring2.jpg


در ادامه‌ی مطالعات فیوچریستیم درباره‌ی اثرات ژئوپلیتیکی گرمایش جهانی این کتاب رو که تاره منتشر شده بود داغ از تنور گرفتم و خوندم. خوب اگه بخوام واقعیت رو بگم انتظاری رو که ازش داشتم تامین نکرد ولی تونستم خیلی چیزها ازش یاد بگیرم. بدی نویسنده اینه که مستقیما درباره‌ی موضوع اصلی یعنی اثرات گرم شدن نمی‌نویسه، بلکه اون چیزهایی رو که دوست داره می‌نویسه بعدش یه جوری گرم شدن رو هم قاطیش میکنه. به هر حال یه نکاتی توش جالب بودن که یواش یواش که وقت کنم تو همین لینک می گم. اول برنامه‌م بود که بازخوانیش رو به صورت یه مقاله منتشر کنم ولی الان خیلی وقت و حوصله‌ش رو ندارم.

از اولین نکاتی که تو کتاب بهش اشاره میشه و مهمه اینه که باید بین تفاوت تغییرات اقلیمی و تغییرات زیست‌محیطی رو تشخیص داد و متوجه بود که مثلا تغییر زیست محیطی ناشی از افزایش جمعیت میتونه بدون ایجاد هرگونه تغییر اقلیمی هم مخرب باشه.

تو قسمت اول کتاب نویسنده با آوردن مثال هایی سعی می کنه هشدار بده که اینکه میگن آمریکا و اروپا از تغییرات اقلیمی صدمه‌ی چندانی نمی بینن و فقط کشورهای در خال توسعه آسیب می بینن درست نیست. به عنوان دلایل به چند تا نمونه اشاره می کنه که عمده ترینش طوفان کاترینا تو آمریکاست و دو تا دیگه یکی موج گرم در اروپا در سال ۲۰۰۵  و قطع برق تو کاناداست.


بخش دوم کتاب به بحث آبراهه‌ی قطب شمال که در اثر آب شدن یخ ها ایجاد خواهد شد و اهمیت اون و درگیری های احتمالی بر سر استفاده و مالکیتش می پردازه. از کانال سوئز و کانال پاناما به عنوان دو تا مثال تاریخی استفاده می کنه تا بتونه شباهت ها و اختلاف های موضوع رو (بین آمریکا، کانادا و روسیه) مشخص کنه. از اینکه آمریکا پششت کانادا رو خالی کرده ناراضیه. تو همین بحث به بحث جالب National Capitalism  می پردازه و از چین به عنوان یه مثال استفاده می کنه. این بحثیه که فکر کردم اگه وقت کنم و ترجمه‌ش کم می تونه برای خیلی ها برای درک سیاست های این نوع دولت ها در جهان جالب باشه. 


بخش سوم کتاب به آسیا اختصاص داره و سیاست های هند، چین رو به طور اعم و تا حدودی پاکستان و بنگلادش رو بررسی می کنه. مشخصا طرف هنده و از اون به عنوان یه شریک مطمئن برای غرب اسم می بره. تغییر روند دسترسی به آب‌های دامنه‌ی هیمالیا تو این بخش بحث میشه.


بخش چهارم به بخث جزایر کوچیک اقیانوس پاسیفیک (آرام) اختصاص داره و اهمیت کنونی و سرنوشت جزایر-کشورهای کوچیکی که تو این منطقه هستن نشون میده واینکه اگه از بین برن چیکار بایستی کرد.


بخش پنجم هم که جمع بندی و نتیجه گیریه که کلا دو بخش میشه: بحران های ناگهانی و بحران های درازمدت



Gaia: A new look at the life on Earth by Games Lovelock

 

خوب این هم کتاب دومی که از جیمز لاولاک خوندم. این کتاب که سال ۱۹۷۶ منتشر شده اساس و بنیان و روش شکل گیری نظریه ی گایا رو می گه. موضوع گایا موضوع جالبیه ولی چیزی که بیشتر نظر من رو تو نوشته های لاولاک جلب میکنه روش متفاوتیه که واسه فکر کردن راجع به دانش مطرح می کنه. روشی کلی گرا که بر پایه ی علت و معلولی بنا نشده و به قول خودش نوعی منطق چرخه ای رو بیان می کنه. روشی که بهش اجازه میده به قول خودش زمین رو از فضا ببینه و خودش رو محدوب به یه دید Down to the Earth نکنه. روشی که بهش اجازه میده به عدم تواناییش در درک برخی پدیده ها اعتراف کنه و جالبتر از همه از همین نادانی به عنوان برگ برنده ای برای اثبات امکان وجودها استفاده کنه. نمی دونم شاید بعدها یه مقاله با این عنوان بنویسم: «نگاهی به آراء جیمز لاولاک».

Revenge of Gaia by James Lovelock

 

 

موضوع گایا و شخصیت جیمز لاولاک بسیار جالب و قابل بررسی هستن. تلاش لاولاک برای اینکه به نظریه‌ش اعتبار علمی بده باعث شده کتاب شبیه یه جنگ باشه پر از دقاع و ضد حمله. نوع نوشتن به این صورت رو از یه دانشمند برای اولین باره که می بینم و این خودش خیلی جذابه. زبان گاهی انقده عامیانه میشه که آدم خنده‌ش می گیره. این که گایا برای نویسنده واقعا تا حد یه الهه بالا میره هم خیلی جالبه. نگاه ضد کاهش گرای نویسنده باعث شده به خودش اجازه بده درباره ی همه چی اظهارنظر کنه و این موضوع جالبیه. خوندن این کتاب باعث میشه بیشتر بقهمی که چرا لاولاک به عنوان یه دانشمند مستقل شناخته میشه، چرا به کاهن های پیشگو تشبیه میشه و چرا تو یه روستا زندگی می کنه.  

 

طرح بکارگیری استعاره و تشبیه برای بیان موضوعات فیزیکی و علمی از علایق همیشگیم بوده. وقتی تو یکی از سمینارام بحث ذخیره‌ی زیرزمینی دی اکسید کربن رو به هادس خدای جهان زیرزمینی مرنبط کردم هنوز از اینکه کسی کل حیات زمینی رو به گایا خدای زمین مرتبط کرده خبر نداشتم.

طاعون - آلبر کامو

http://ghostlightning.files.wordpress.com/2009/08/the-plague.jpg


اینکه طاعون می تواند هم قصه‌ی بیماری باشد، هم قصه‌ی اشغال باشد، هم قصه ی دیکتاتوری باشد، هم قصه‌ی غربت باشد، و هم قصه‌ی قبض و بسط آدمی باشد خود می گوید که برای نویسنده اش این قصه ای از تمامی جهان در تقابل و همراهی با آدمی بوده است. قصه ی هیچ در هیچ شدن و قصه ی همه چیز شدن. قصه ی درگیر شدن و نبرد کردن برای هیچ، قصه ی تعهدی زیبا به زندگی و دیگران برای هیچ، قصه ی بزرگی و پستی، قصه ی درد و تغییر، قصه ای که باید دوباره خواندش چون همواره طاعون می آید و راه خود را به درون من و جامعه ام می گشاید.


از کتاب


روزنامه ها که در ماجرای موش نهمه ژرگویی کرده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. زیرا موش ها در کوچه می میرند اما انسان ها در خانه ها. و روزنامه ها فقط با کوچه کار دارند.

***

بلا معمولا چیز مشترکی است ولی وقتی که به طور ناگهانی بر سرتان فرود آید به زحمت آن را باور می کنید. در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون ها و جنگ ها پیوسته مردم را غافلگیر می کنند.... وقتی جنگی در می گیرد، مردم می گویند :«ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع پایان یافتن آن نمی شود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می کرد.

***

یادش آمد در جایی خوانده است مه طاعون کاری به مزاج های ضعیف ندارد و بخصوص بنیه های قوی را از پای می افکند.

***

- مهم نیست که طرز استدلال خوب باشد، مهم این است که انسان را به تفکر وادارد.

***

- توجه  کنید که درباره ی خودم نمی گویم. اما داشتم این رمان را می خواندم. داستان آدم بدبختی است که یک روز صبح ناگهان توقیفش می کنند. دیگران به او کار داشتند و خود او از همه جها بی خبر بود. در دفاتر و ادارات از او حرف می زدند و نامش را روب فیش ها می نوشتند. به عقیده ی شما این درست است؟ به عقیده‌ی شما این مردم حق دارند که با کسی این رفتار را بکنند؟

***

به این ترنیب تلگراف به عنوان یگانه وسیله‌ی ارتباط در دست ما باقی ماند. موجوداتی که از راه فکر و لب و چشم با هم مربوط بودند مچبور شدند نشانه های این وابستگی قدیمی را در جروف درشت یک تلگرام ده کلمه ای جستجو کنند و چون فورمول هایی که در تلگراف ها بکار می رود خیلی زود تمام می شوند، زندگی های مشترک طولانی یا شور و عشق های دردناک به زودی در مبادله ی پیاپی عباراتی از این قبیل خلاصه شد:«حالم خوب است، به یاد توام، قربانت.»

***

جدایی

مخصوصا همشهریان ما خیلی زود این عادت را از سر خود به در کردند که مدت جدایی را تخمین بزنند. چرا؟ برای اینکه اگر بدبین ترین آنها مدت جدایی را مثلا شش ماه تعیین می کرد، آنها همه‌ی رنج این ماه‌هایی را که در پیش داشتند قبلا می بردند و جرات خود را تا سطح این تجربه می رساندند و آخرین نیروهاشان را بکار می بردند تا دچار ضعف نشوند و شکنجه‌ی این روزهای پیاپی را تحمل کنند، آنگاه ناگهان دوستی که در کوچه‌ به آنها بر می خورد یا عقیده ای که در روزنامه اظهار می شد، یا سوءظن مبهمی که تولید می شد و با یک روشن بینی ناگهانی این تصور را به وجود می آورد که ژه بسا بیماری بیش از شش ماه شاید یک سال و حتی بیشتر ادامه یابد.

در این لحظه، شکست جرات و تحمل و اراده ی آنان چنان ناگهانی بود که گمان می کردند دیگر هرگز نخواهند توانست از این گودال به در آیند. در نتیجه خود را مجبور می ساختند که هرگز به فرا رسیدن آزادی خویش نیندیشند و به آینده رو نکنند و پیوسته سر فرود آرند. اما طبعا این احتیاط کاری، این طرز حیله کاری با درد و رنج، و این سپر انداختن برای امتناع از جنگ عاقبت بدی داشت: ضمن فرار از این شکستی که به هیچ قیمتی نمی خواستند تسلیم آن شوند، در عین حال خود را از لحظات متعددی که می توانستند طاعون را با خیال های آینده فراموش کنند محروم می ساختند و بدنیسان در نیمه راه غرقاب ها و قله ها، در چنگ روزهای بی هدف و خاطرات بیهوده ، سایه های سرگردانی بودند که به جای زیستن غوطه می خوردند، و برای اینکه نیرویی بگیرند می پذیرفتند که در سرزمین رنج هاشان ریشه کنند.

و به این ترتیب شکنجه‌ی همه‌ی زندانی ها ئ تبعید شدگان را تحمل می مردند، که عبارت است از زندگی با خاطرات بی ارزش. این گذشته ای هم که دائما با آن فکر می کردند در کام آنها طعم افسوس را داشت. دوست داشتندآن کارهایی را هم که وقتی قادر بودند با زن و مردی که در انتظارش بودند  بکنند و نکرده بودند، و از نکردنش افسوس می خوردند  بر این خاطرات بیفزایند. بطوری که در همه ی خوادث نسبتا خوش زندگی زندانی خویش خیال آن موجود دور افتاده را دخالت می دادند اما هرگز نمی توانستند خود را قانع سازند. ما بی قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه مسانی بودیم که عدالت یا کینه ی بشری آنان را در پشت میله های آهنی زندانی می سازد. سرانجام، یگانه راه فرار از این تعطیل فناناپذیر این بود که قطارها را دوباره ذر خیال مان به راه اندازیم و ساعت ها را به ضربات مکرر زندگی که با لجاجت خاموش بود آکنده سازیم.

اما اگر این تبعید بود، در اکثر موارد، تبعید در خانه ی خویشتن بود. و هر چند که راوی تنها با نوع تبعید و مردم شهر آشنا بود ولی نبایست تبعید کسانی نظیر رامبر روزنامه نویس و دیگران را فراموش کند که برای آنها رنج های جدایی چند برابر شده بود. زیرا آنان مسافرانی بودند که طاعون غافلگیرشان کرده بود و در شهر گیر افتاده بودند و در نتیجه هم به موجودی که از آنها دور افتاده بود و هم به کشوری که کشور خودشان بود نمی تواستند برسندو آنا در غربت عمومی، غریب تر از همه بودند زیار اگر زمان آنا را نیز مانند دیگران دچار شکنجه می کرد، مکان نیز در بندشان کشیده بود و ژیوسته سر بر دیوارهایی می کوفتند که مسکن طاعون زده شان را از میهن گم گشته شان جدا می کرد. پیوسته آنان را می دیدیم که در همه ی ساعات روز در شهر پر گرد و خاک سرگردانند و در میان سکوت ، غروب هایی را که تنها خودشان می شناختند و بامدادان مشور خودر را آرزو می کنند. آنگاه با نشانه های کوچک و پیام های حیرت باری مانند پرواز پرستوها و یا شبنمی به هنگام غروب و یا اشعه ی عجیبی که گاهی خورشید به کوچه های خالی نی اندازد، بر درد خویش می افزودند.

آنان از دنیای برون که می تواند انسان را از همه چیز نجان دهد چشم می پوشیدند، خیالات خویش را که بیش از حد واقعی بود با سماجت نوازش می کردند و با همه ی نیرویشان تصاویر سرزمینی را در نظر مجسم می نمودند که شعاعی خاص، دو یا سه تپه ، درختی محبوب و چهره های زنان، محیط بی نظیری برای آن تشکیل می داد.

***

بالاخره گذاشت و رفت و طبعا این کار را آسان نگرفته بود. نامه‌ای که به گران نوشته بود، به طور کلی عبارت از این بود:((من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته ام .... از این که می روم خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست.))

***

- بی معنی است دکتر. می فهمید؟ من برای رپرتاژ نوشتن که به دنیا نیامده ام. اما شاید برای این به دنیا آمده ام که با زنی زندگی کنم. آیا طبیعی نیست؟

***

آری ، طاعون مانند ذهنیات او یکنواخت بود. تنها یک چیز شاید تغییر می کرد و آن خود ریو بود. ....پس از این هفته های خسته کننده، پس از همه ی شفق هایی که شهر ساکنان خود را در کوچه ها خالی می کرد تا در آنجا بیهوده بگردند، ریو درک می کرد که دیگر موردی ندارد خود را از ترحم خفظ کند. وقتی که ترحم بی فایده شود انسان از ترحم خسته می شودو و دکتر در هیجان قلبی که رفته رفته در خود فرو می رفت، یگانه تسکین این روزهای شکننده را می یافت. می دانست مه به این ترتیب وظیفه اش ساده تر خواهد شد. به همین سبب از آن خوشحال می شد.

***

نگهبان پیر به او جواب می داد:((آه! کاش زلزله بود! تنها یک تکان است و بعد تمام می شود...مرده ها و زنده ها را می شمارند و دیگر کار تمام است. اما این مرض لعنتی! حتی کسانی هم که دچارش نیستند آن را در قلبشان دارند.))

***
موعظه‌ی پانلو نیز در یادداشت های تارو آمده بود، اما با تفسیر زیر:((من این شور و جمعیت پرجاذبه را درک می کنم. در آغاز بلایا و نیز هنگامی که پایان آن فرا رسد کمی به فصاحت متوسل می شوند. در مورد اول هنوز هادت فراموش نشده است و در مورد دوم تازه از سر گرفته شده است. در اثنای بدبختی است که انسان به واقعیت خو می گیرد، یعنی به سکوت. به انتظار آن باشیم.))

***

هیچکس نمی خندد مگر مست ها، و آنها هم زیادی می خندند.

***

مثل همه‌ی بیماری های این دنیا. آنجه در مورد همه‌ی دردهای این جهان صدق می کند درباره ی طاعون هم صادق است. طاعون می تواند به عظمت یافتن کسی کمک کند. با وجود این وقتی انسان قلاکتی را که طاعون همراه می آورد می بیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.

***

ریو بی آنکه از تاریک خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر می داشت و این کار را به خدا وا می گذاشت. اما هیچکس در دنیا، حتی پابلو که تصور می کند معتقد است، به خدایی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچکس خود را صد در صد تسلیم نمی کند. واقعا در این مورد خود او (ریو) فکر می کند با مبارزه علیه نظام ظبیعت به صورتی که هست در شاهراه حقیقت است.

***

- این چیزی است که مردی مثل شما می تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به اسمانی که او در آن خاموش نشسته است، با همه ی نیروهاشان با مرگ مبارزه کنند.

***

- ... در هر حال، یک مسئله روشن است و آن این است که از وقتی طاعون را با خودمان داریم، اینجا به من خوشتر می گذرد.

***

روزنامه نویس گفت که همه‌ی اقداماتش را دوباره تکرار کرده و باز به همان مرحله ی سابق رسیده است و به زودی آخرین ملاقاتش را خواهد داد. مشروبش را خورد و افزود:

-و طبعا با زهم نخواهند آمد.

تارو گفت:

- این را که نباید به عنوان قاعده ی همیشکی قبول کرد.

رامبر شانه را بالا انداخت و گفت:

- شما هنوز درک نکرده اید.

- چه چیز را؟

- طاعون را.

ریو گفت:

- آه!

- نه، شما هنوز درک نکرده اید که بنای طاعون بر این است که همیشه همه یز از سر گرفته شود.

.....

رامبر گفت:

- این صفحه جالب نیست. با وجود این دهمین بار است که امروز آن را می شنونم.

- یعنی این همه دوستش دارید؟

- نه، اما غیر از این صفحه‌ی دیگری ندارم.

و پس از لحظه ای افزود:

- گفتم که بنابراین است که همه چیز از سر گرفته شود.

***

همدیگر را نگاه کردند. بعد گفت:

- ببینم تارو، شما قادرید از عشق بمیرید؟

- نمی دانم، اما گمان می کنم که حالا نه!

- همین! اما روشن است که شما قادرید در راه یک اندیشه بمیرید. و من از آدم هایی که در راه اندیشه می میرند خسته شده ام. من به قهرمانی عقیده ندارم. می دانم که آسان است. به این نتیجه رسیده ام که کشنده است. آنچه برای من جالب است این است که انسان زندگی کند و از آن چیزی که دوست دارد بمیرد.

***

به دلایل روشن، طاعون مخصوصا به کسانی حمله کرد که عادت داشتند به صورت دسته جمعی زندگی کنند، مانند سربازان، صومعه نشینان و زندانیان.

***

در انتهای گورستان، در فضایی سرپوشیده از درختان سقز، دو گودال وسیع کنده بودند. یکی گودال مردان بود و دیگری گودال زنان. از این نظر، مقامات مسئول مراعات اصئل اخلاقی را می کردند و بعدها بود که بر اثر جبر حوادث، این آخرین نشانه‌ی عفت نیز از میان رفت و بی آنکه پروای عفت و حیا داشته باشند، زنان و مردان را آمیحته با هم و بر روی هم به خاک سپردند. خوشبختانه این اغتشاش نهایی مربوط به اخرین روزهای طاعون بود. در دوزانی که مورد بحث ماست گودال های جدا وجود داشت و استانداری به این مسئله بسیار اهمیت می داد.

***

از این لحظه به بعد، معلوم شد که فقز قویتر از ترس است، زیرا که هر چه خطر بیشتر بود به همان نسبت مزد بیشتری می دادند.

***

این حقایق واضح و یا تصورات بود که اخساس غربت و جدایی را در همشهریان ما پایدار نگه می داشت. راوی خوب می داند که چقدر تاسف آور است که نمی تواند در این باب هیچ جیزی که واقعا پرشکوه و مجلل باشد، مانند چند قهرمان برجسته یا چند حادثه‌ی درخشان، از آن قبیل که در داستان‌های قدیمی دیده می شود بیاورد زیرا هیچ چیزی به اندازه‌ی یک بلیه بی رنگ و بی جلوه نیست و بدبختی های بزرگ حتی از نظر مدت‌شان هم یکنواخت هستند. روزهای وحشتناک طاعون، در نظر آنان که شاهد آن بوده اند به هیچوجه نظیر شعله های بی پایان و جان گداز جلوه نمی کرد، بلکه بیشتر مانند پایکوبی مداومی بود که بر سر راه خود همه چیز را در هم می کوبید. 

***

... معنویات آنان نیز مانند جسم شان نحیف شده بود. در آغاز طاعون، موجودی را که از دست داده بودند خوب به خاطر می آوردند و بر او افسوس می خوردند، اما اگر چهره‌ی محبوب را، خنده ی او را، یا فلان روزی را که با هم خوشبخت بودند به وضوح به یاد می آوردند، به زحمت می توانستند تصور کنند که او در ساعتی که از آن یاد می کنند و در مکان‌هایی که اکنون برایشان بسیار دوردست بود ممکن است مشغول چه کاری باشد.

بطورکلی در این لحظه آنها از حافظه بهره مند بودند اما نیروی مخیله شان نارسا بود. در دومین مرحله‌ی طاعون حافظه شان را هم از دست داده بودند. نه اینکه چهره‌ی او را فراموش کرده باشند، بلکه جسم او را گم کرده بودند و او را فقط در در.ن خودشان می دیدند. و اگر در هفنه های اول می خواستند شکایت کنند که از عشقشان فقط اشباحی برای آنها باقی مانده است، بعدها متوجه شدند که این اشباح نیز ممکن است نحیف‌تر شوند و حتی کوچکترین رنگ‌هایی را که خاطره برایشان حفظ کرده بود از دست بدهند. در انتهای این دوران دراز جدایی، دیگر تصور آن محرومیتی هم که متعلق به خودشان بود نمی کردند و نمی دانستند که چگونه کنارشان موجودی می زیست که هر لحظه می توانستند لمسش کنند.

***

در واقع همه چیز برای آنان به صورت حال در می آمد، باید این را گفت که طاعون همه‌ی قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود. زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و دیگر برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.

***

عشق ما بی شک به جای خود باقی بود اما به درد نمی خورد، حمل آن دشوار بود و در درونمان بی حرکت باقی مانده بود و مانند جنایت یا محکومیت، عقیم بود، ذیگر فقط صبری بی آینده و انتظاری متوقف بود.


بیگانه - آلبر کامو

 

 

کتاب زیباست .ترجمه‌ی لیلی گلستان چرند است.  این که بچه بوده ام و خوانده امش چیزی از لطفش کم نمی کند. تازه کلی چیز می فهمم که آن موقع عقلم بهشان قد نمی داده.  

 

حس همدردی با مورسو سخت است و همین است که او را بیگانه می کند.  بیگانه ای که همه در حال تحمیل ارزشهایشان به او هستند. ارزشهایی که عمدتا با دروغ و ریا مخلوطند. او هر چه باشد صادق است و بی غل و غش. همدردی با او سخت است اما نفهمیدنش هم سخت است همانطور که فهمیدنش. مورسو منطف را می شناسد اما از قراردادهای اجتماعی سر در نمی آورد. این را که چون مجرمی باید مجازات شوی می فهمد اما این را که چون طبق عرف رفتار نمی کنی باید مجازات شوی را نه! او به خودش احترام می گذارد و خودش را می پذیرد همین است که هیچوقت از هیچ کاری پشیمان نیست. نزدیک به مرگ تغییر می کند اما از جنایتش پشیمان نمی شود از این پشیمان می شود که چرا قبل از این بیشتر درباره‌ی فرار از مرگ مطالعه نکرده است. او نه هالوست، نه بیرحمُ او به نظر خودش خیلی «طبیعی» است و همین است که به نظر بقیه غیر طبیعی می آید. برای او این طبیعی است که به خاطر خستگی برای مادرت شب زنده داری نکنی یا به خاطر آفتاب کسی را بکشی. این طبیعی است که نیازهای بدنیت رفتارهایت را تحت الشعاع قرار دهند و برای دیگران این غیرطبیعی است و حتی خنده دار است.

 

بازپرس:  

 بنظرم منطقی می آمد و در نهایت به جز چند تیک عصبی مه لبهایش را بالا می کشیدُ دوست داشتنی بود. وقتی خارج می شدم می خواستم با او دست بدهم اما یادم آمد که مردی را کشته ام.  

 

وکیل:  

 می خواست کمکش کنم. از من پرسید آیا آن روز ناراحت بودم. از این سوال خیلی تعجب کردم و بنظرم رسید که اگر قرار بود این سوال را من بپرسم حسابی ناراحت می شدم. گفتم دیگر عادت ندارم که کسی از من سوال کند و دادن اطلاعات به او برایم مشکل است. بدون شک کادرم را خیلی دوستد اشتم اما این حرف هیچ معنایی ندارد. تمام آدم های سالم کمابیش مرگ عزیزان را آرزو می کنند. در اینچا وکیل حرفم را برید و بنظر بسیار مضطرب آمد. از من قول گرفت این حرف را نه جلوی تماشاچی ها بگویم و نه جلوی بازپرس. در این حال برایش تشریح کردم که طبعی دارم که اغلب نیازهای جسمانی ام باعث تشوش احساساتم می شوند. روزی که مادرم را دفن کردم بسیار حسته بودم و خوابم می آمد. آن چنان که نفهمیدم چه می گذرد. چیزی که می توانم با اطمینان بگویم این سات که ترجیح می دادم مادرم نمی مرد. اما وکیلم بنظر راضی نمی آمد. به من گفت: «این کافی نیست.»  

فکری کرد از من پرسید می تواند بگوید در آن روز بر احساسات طبیعی‌ام مسلط نبوده ام. به او گفتم: «نه، چون این حرف درستی نیست.» با حالتی عجیب نگاهم کرد. انگار کمی حالش را به هم زده بودم. با لحنی تقریبا موذیانه گفت:« به هرحال رییس و کارکنان آسایشگاه در آنجا شهادت خواهند داد و این می تواند مرا توی مخمصه بیندازد.» به او گفتم این قصه هیچ ربطی به قضیه‌ی من ندارد. اما او فقط در جوابم گفت به خوبی معلوم است که هرگز کاری با قوه قضاییه نداشته ام.  

 

با حالتی بر آشفته رفت. می خواستم برش گردانم و به او بفمانم نه به خاطر اینکه بهتر از من دفاع کند بلکه بطور طبیعی همدردی‌اش را یمی خواهم. متوجه شدم او را در محظور گذاشته‌امُ درکم نکرد و از من کمی دلگیر شد. دلم می خواست به او بگویم من هم مثل بقیه هستم. کاملا مثل بقیه. اما واقعا اینها ظرورتی نداشت. پس آن را از سر تنبلی رها کردم.  

 

قتل:

فکر کردم باید نیم دوری بزنم و بعد تمام می شد. اما تمام یک ساخل لرزان از آفتاب پشت سر من فشرده می شد. چند قدم به چشمه نزدیک تر شدم، عرب تکان نخورد. با این وجودُ او همه به قدر کافی دور بود. شاید به خاطر سایه های روی صورتش بنظر می آمد که می خندد. منتظر ماندم. افتاب گونه هایم را می سوزاند و حس کردم قطره های عرق روی ابروهایم جمع شده اند. آفتاب همان آفتاب روز دفن مادرم بود، حالا هم پیشانی ام درد می کرد و تمام رگ های زیر پوستم با هم می تپیدند. به دلیل همین سوزشی که دیگر نمی توانستم تحملش کنم، به جلو حرکتی کردم. می دانستم احمقانه است و نمی توانستم با یکی دو قدم جا به جا شدن خودم را از آفتاب خلاص کنم. اما یک قدم رفتم به جلو، فقط یک قدم.

 

سیگار: 

نمی دانستم چرا مرا محروم از یان کار کرده بودند. به کسی که آزارم نمی رسید. بعدهاُ متوجه شدم که این هم بخشی از مجازات بود. اما آن وقت دیگر عادت کرده بودم که سیگار کشم و دیگر آن برایم مجازاتی به حساب نمی آمد.  

 

دادگاه:  

...کمی بعد از من پرسید: «آیا می ترسم؟» جواب دادم نه. حتی از جهتی دیدن یک دادگاه برایم جالب بود. هرگز در زندگیم چنین فرصتی دست نداده بود. ژاندارم دومی گفت: «آره، اما آخرش آدم خسته می شود.» 

 

...فکر می کنم اول متوجه نشدم که همه عجله داشتند مرا ببینند. به طور معمول اشخاص به من خیلی اعتنا نمی کردند. باید سعی می کردم تا متوجه می شدم دلیل این همه جنب و جوش من هستم.  

 

...و دادستان با صدای بلند  گفت:«اوه، نه فعلا همین کافی بود.» با چنان صدای بلند و نگاه پیروزمندانه ای به سوی من نگاه کرد که برای اولین بار پس از سالیان سال حس احمقانه‌ی گریه کردن به من دست داد. چون حس کردم چثدر تمام این آدمها از من تنفر دارند.  

 

 

...باز از او پرسیده شد در مورد جنایت من چه فکر می کندو او دست هایش را روی نرده های جایگاه گذاشت و می شد دید چیزی را آماده ی گفتن گرده است. او گفت: «از نظر من این یک بدبیاری بوده و همه می دانند بدبیاری چه معنایی دارد. شما بدون دفاع می ماندید. خب دیگر! این یک بدبیاری بود». 

 

و باز هم کسی به سالامانو گوش نکرد که یادآوری کرد کم با سگش خوش‌رقتاری کرده ام و حتی  در جواب این سوال در مورد مادرم و من گفت که من دیگر حرفی با مادرم نداشته ام و به همین دلیل او را به آسایشگاه بردم. سالامانو گفت: «باید این را متوجه باشید.» اما بنظر نمی رسید کسی متوجه این شده باشد.   

 

همیشه حتی روی نیمکت متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی. می توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و و وکیلم بسیار درباره‌ی من حرف زده شد و بیشر درباره‌ی من بود تا درباره‌ی جنایتم.... به نوعی بنظر می رسید که خارج از من دارند به این قضیه رسیدگی می کنند. همه چیز بدون دخالت من دارد پیش می رود. تقدیر من بی اینکه نظرم  را بخواهند تعیین می شود. هر از گاهی دلم می خواهد حرف همه را فطع کنم و بگویم:«خب، راستی چه کسی متهم است؟ متهم بودن مهم است. من هم حرفی برای گفتن دارم.» اما بعد از تاملی حرفی برای گفتن نداشتم. 

 

شنیدم و متوجه شدم که مرا باهوش خطاب کردند. اما نمی فهمیدم چطور صفات یک آدم معمولی ی تواند به اتهام هایی کوبنده علیه کی گناهکلر به حساب آید. این هم یک نمونه از ترجمه‌ی مسخره‌ی لیلی گلستان. 

 

بی تردید نمی توانسم مانع از این حس شوم که او حق  دارد. از عمل خودم خیلی پشیمان نبودم. اما آن همه سماجت مرا متعجب می کرد، دلم می خواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگیم واقعا نتوانسته ام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بوده ام که واقع می شد، چه امروز و چه فردا. اما طبعا در وضعیتی که مرا قرار داده بودند نمی توانستم با این لحن با کسی حرف بزنم.   

بلند شدم و چون دلم می خواست حرف بزنم، همین جوری گفتم قصد نداشته ام مرد عرب را بکشم. رییس گفت این جور تصریح کردن است و تا اینجا او متوجه روند دفاع من نشده است و خوشحال می شود پیش از شنیدن حرف های وکیلم انگیزه هایی را که باعث این عمل شده است توضیح دهم. من فورا با کمی قاطی کردن کلمه ها و با توجه با اینکه حرف مضحکی کی زدم گفتم به خاطر آب بود. صدای خنده از تالار شنیده شد.

   

انتظار: 

 

من پدرم را ندیده بودم. تنها چیزی که به طور یقین دربارهی این مرد می دانستم شاید همان چیزیهایی بود که مادرم می گفت. پدرم رفته بود به تماشای اعدام یک قاتل. از فمر رفتن به آنجا بدخال شده بود. اما با این وجود رفته بود و وقتی برگشته ود نصف روز تمام را عق زده بود. پس کمی از پدرم بدم آمده بود. حالا می فهمم که چقدر طبیعی بوده. چرا تا به حال نفهمیده بودم که هیچ چیز مهم‌تر از یک اعدام با گیوتین نیست و به هر حال این واقعا تنها چیز جالبی برای یک مرد است! اگر روزی به امری محال از این زندان آزاد شوم به تماشای تمام اعدام های با گیوتین خواهم رفت. فکر می کنم اشتباه کردم که به این امکان فکر کردم. چژون از این فکر که ممکن است در سحرگاهی آزاد باشم و پشت صف نگهبان‌ها باشم و به نوعی از فکر اینکه ممکن می توان تماشاگری باشم که به تماشا آمده و می تواند بعدا عق بزندُ موجی از شادمانی به قلبم سرازیر شد. اما این عثلانی نبود. اشتباه کردم گذاشتم به این حدس و گمان ها برسم چون لحظه‌ای بعد آن چنان یخ کردم که زیر رواندازم مچاله شدم. دندان‌هایم به هم می خورد و نمی توانستم جلویش را بگیرم.

  

باید بر خلاف این تصور متوجه می شدم همه چیز ساده است: دستگاه هم تراز مردی است که به طرفش می رفت، جوری به طرف آن می رفت که انگار به دیدار کسی می رود. این هم باعث نگرانی بود. تخیل می توانست رابط بالارفتن از سکوی اعدام و صعود به پهنه‌ی آسمان باشد. در حالی که در آنجا هم گیوتین همه چیز را خرد می کند: با کمی شرم و بسیاری دقت به آرامی کشته می شوی. 

 

به هر حال از این لحظه به بعد یادهای ماری برایم جالب نبودند. این را طبیعی می دانستم چون به خوبی می دانستم مردم مرا پس از مرگم فراموش می کنند. دیگر با من کاری نداشتند. حتی نمی توانم بگویم فکر کردن به آن هم سخت است.  

 

کشیش: 

 

به هر حال، یک تار موی زنی را به هیچ یک از یقین های او نمی دادم. حتی یقین نداشت که زنده است چون مثل یک کمرده زندگی می کرد. دستانم خالی بود اما از خودم مطمئن بودم، مطمئن به همه جیز، مطمئن تر از او، مطمئن اط طندگیم و مطمئن به این مرگی که داشت می آمد. بله، من فقط همین را داشته ام ام دست کم این خقیقت را چسبیده بودم همان قدر که او مرا چسبیده بود. من حق داشتم، باز هم حق داشتمُ، همیشه حق داشتم. من این طور زندگی کرده بودم و می توانتم جور دیرای هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نگرده ام اما این کار را کرده ام. خب بعدش؟  

Climate Wars - By Gwynne Dyer

http://thecommentary.ca/images/books/Dyer2.jpg


از اون کتابایی که کلی چیز یاد آدم میدن. کتابی که ترسوندم. کتابی که ابعاد فاجعه رو وسیع نشون میده. باید مقاله‌ی درباره‌ش رو زودتر تموم کنم.