چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.

من آن نیستم که لوطیِ صِرف می‌گفت «پندارم که آن موی از چشم او بیرون آمده است.» من چنان نمی‌بینم. چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.

آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود

صفتِ آن نتوانم گفتن - که پیش از آن، حرفِ «اَلِف» و «نون» در ظهور نیامد. همین از «اَلِف» پرتوی برون افتاد، آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود.

خاک با او خوشتر که زَر با دگران

از ما چرا رفتی تا عذر گویی که «به آخر، پشیمان شدم که چرا رفتم»؟ ما نیز همان‌قدر از تو برویم - گوشمال را. تا اینجا، آخر، پشیمان شدی. چون من دعوی کرده باشم که «میانِ ما اتّصال است - که خاک با او خوشتر که زَر با دگران،» تو قدرِ این اتّصال ندانی، لابُد گوشمالی بباید.

حقِّ شمس

هر چی بیشتر شمس رو می‌خونم و می‌نویسم بیشتر به این فکر می‌کنم که چقدر در حق خودمون ستم کردیم که کم ازش می‌دونستیم. شاید بهترین کلامی که بشه بهش گفت اینه که  

 

«ما عرفناک حقّ معرفتک»

نمی‌نویسد چیزی که کسی نتواند خواندن

مولانا کارها معلّق می‌زد که «باران است و گِل است و وَحَل.» من از نماز فارغ شدم، جُزوش را بر زمین زد که نمی‌نویسد چیزی که کسی نتواند خواندن.

آخر، من مُرادم و مولانا مُرادِ مُراد.

گفت «عُذر می‌گویند که مولانا با ما می‌خندد و هیچ ما را مؤاخذه نمی‌کند که آن چیز را زود کن و معامله کن و بانگ بر‌نمی‌زند و تهدید نمی‌کند و حُکم نمی‌کند به هیچ‌ چیز. اگر شمس هم چنین کردی، ما را مانع نشدی از آمدن. ما چندین خرج می‌کردیم، بی گرانی.» 

گفتم که «همان سخنِ صوفی‌ست: اگر چیزی‌ یافتم، تو رَستی و اگر نه، به دستی. من بر این بودم و به این آمدم که اگر در مُریدان وفا بود، بود و اگر نبود، نبود - چون مولانا به دست است. آن‌کس که او را به آقسرا آورد، توانستی که پیشتر آوردی. الّا دلم نخواست. امّا این کَرَّت دلم می‌خواهد. آخر، من مُرادم و مولانا مُرادِ مُراد. چه پدر، چه مادر، آن لطف نکند و آن سخنِ خوش نگوید که من گفتم و آن لطف نکند که من کردم.» 

یگانگی ما

شیخ ابراهیم یگانگی ما می‌داند - که من می‌گویم «سخن چنان است که مولانا می‌گوید.» هر دو می‌گوییم، لاجَرَم من می‌گویم و در خاطرِ مولانا تقاضای آن نیست که مولانا بگوید.

مرا از خُردَکی به الهامِ خدا هست که به سخن تربیت کنم

مولانا را سخنی هست من‌لَدُنی. می‌گوید، در بندِ آن نی که کسی را نفع کند یا نکند. امّا مرا از خُردَکی به الهامِ خدا هست که به سخن تربیت کنم کسی را چنان که از خود خلاص می‌یابد و پیشتَرَک می‌رود. این شیخِ حقّ است. بعضی بندگانِ خدا فَعّالند و بعضی قَوّالند. آن را که قُوَّتِ فَعّالی هست، قول که می‌گوید، فه قُوَّتِ فعل بیفتد، فعل می‌کند. 

 

مرا حالی‌ست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد.

مرا حالی‌ست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من می‌اید، آن را مَرهَم می‌کند، تا در میانِ این و میانِ آن حایل شود و قُوَّت یابد، اگر روزی حال بر او زند، طاقت دارد. مرد مُستَعِد می‌باید کار را، نه تأسّف را و غرور را - که خود از تأسّف و غم ملول کند. 

چون در راه آمد، چنان نگاه دارد که هر لحظه زَلَّتی نباشد - که سنّتِ پدر یک بار بود، همان یک بار و بر آن هم پشیمان. و چُست و بیدار، تا دگر نیفتد و اگر افتاد هم به آن التفات نی و اندیشه نی - که روزگار می‌رود و از آن تأسّف و غم هیچ فایده نی.

زُرغِبّاً!

از مولانا شنیده‌ای و حال، مولانا دیده‌ای. بی‌ما، او بیات نشد. کم خرید دیده‌ی تو، بیات شد. در آنجا مخُسب - که بیات شوی! با اهلِ هوا منشین - که بیات شوی! 

می‌باید که بازجویی که «او تغییر نکرد. من با که نشستم و با که خاستم که از اهلِ هوا که بی ذوق شدم؟» 

خود را تازه داری، تا مُستَحَقِّ این خطاب نشوی که «زُرغِبّاً!» چون این خطاب بشنوی به زبانِ حال، در خلوتی روی و زارزار بر خود بگریی که «آخر، مرا چه بوده است و جه رفته است که این خطاب است مرا؟» این خظاب صِدّیق را نیست و یارانِ دیگر را نی. بی آن آبِ دیده‌ بباری، تا ذوقی و راحتی بیابی.  

«زُرغِبّاً!» برو، چون نظر نداری و آن‌چه داری به زیان می‌رود، به دیدنِ زیادتی. 

سببِ این آن بود که کفشِ مصطفا را بر می‌داشت، بر دیده می‌مالید و بر سر می‌نهاد و این بار، نَعلینِ او را به پای راست کرد. (نگفته‌اند این را. این سِرّی‌ست من می‌گویم.) 

غَرَض از این «زُرغَبّاً» یعنی «مرا تازه و نو بین - که من هیچ کهن نشوم.» 

تو کهن مشو و اگر کهنی در نظرت آمد، رجوع کن که «عَجَب! سبب چه بود؟ با اهلِ هوا نشستم؟ چه شد؟» 

عیب سویِ خود نِه - که «زُرغِبّاً» یعنی «رو، زود، مرا ببین به حقیقت!» این سوزِ خود را نو کن! من نوام. خود را اثبات کن! من اثباتم. اثباتِ من می‌کنی، از بی‌ثباتیِ توست. من چون ثابت شوم به اثباتِ تو قوی اثباتی؟ گفتی مرا که مرا ثابت کردی، فریشتگان به پا برخاستند تو را : «خدات عمر دهاد!» 

به هستی خدا را چه سزا گفتن باشد که «خدا هست»؟ تو هستی حاصل کن! فریشتگاه همه شب ثنات می‌گویند که «هستیِ خدا را درست کردی!»