من از قاضی شمسالدّین به آن جدا شدم که مرا نمیآموخت. گفت:«من از خدا خجل نتوانم شدن. تو را همچنین که خدا آفریده است، گَرد و مَرد، نیکو آفریده است. من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن. گوهری بینم بس شریف. نتوانم بر این گوهر نقشی کردن.»
به فقیهی راضی مشو! گو زیادت خواهم! از صوفییی زیادت، از عادت زیادت، هرچه پیشت آید، از آن زیادت. از آسمان زیادت.
یا هیچ نمیباید یاری - که آن عذاب بشود - یا دانا میباید به یکبارگی، یا به کلّی روستایی نادان. و الّا چون هیزمِ تَر دود کند.
با محمّد اگر صحبت خواستمی کردن، همهی دقایق لَفظی و مُعاملتی را بدیدمی و با او به حساب بگفتمی. امّا پای در دوستی تو نهادم، گُستاخ و دلیر، هیچ از اینها نیندیشیدم که «از یان سخن این ظَن آید، تا به احتیاط بگویم.» یا «از این معامله این به خاطر آید. تا احتیاط کنم.» پای در راه نهادم، دلیر و گستاخ.
کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی به او آرَم - که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آنچه من میگویم فهم کند و دریابد.
هر که را دوست دارم، جفا پیش آرَم. اگر آن را قبول کرد، من خود همچنین گلوله از او باشم. وفا خود چیزیست که آن را به بچهی پنج ساله بکنی، معتقد شود و دوستدار شود. الّا کار جفا دارد.
عجب مرغیست سیسفیر! از آتش نسوزد، امّا در آب غرقه شود. مرغِ آبی در دریا غرقه نشود و زیانش ندارد، امّا آتشش بسوزد. آن مرغ را که نه آتش بسوزد و نه آب غرق کند، سخت نادر است.
مرا اوحدالدّین گفت «چه گردد اگر بر من آیی، به هم باشیم؟»
گفتم «پیاله بیاوریم. یکی من، یکی تو. میگردانیم آنجا که گِرد میشوند به سَماع.»
گفت «نتوانم.»
گفتم «پس صحبتِ من کارِ تو نیست. باید که مُریدان و همهی دنیا را به پیالهای بفروشی.»
آرزوی دنیا هر چه باید، مرا به جگر برآید (آن نه تقصیر شماست) و آرزویِ آنجهانی هیچ، بی جگر: یکی خواهم، صدهزار پیاپی از در درآید. نَعوذُ بِالله اگر بر عکس بودی!
جماعتی هستند که ایشان را دنیاوی زود میسّر شود و جماعتی دیگر که ایشان را آرزوی دنیا به هزار لابه و عاجزی و زاری و ثناگویی، قطرهای، هر مدّتی یک بار، برسد - به هزار حیله. اکنون، آنچه کمتر چیزهاست از ما، هر که روی به ما آورد از بهرِ خدا، بایدش بیزار شدن. اوّلقدم این است.
خیالاتیست اوحدانه. پیش از علم، ره به ضَلالَت بَرَد. بعد از آن، علم است. و بعد از علم، خیالاتیست صواب و سخت نیکو. بعد از آن، چشم باز شدن است.
مقلّدِ صادق بِه آن که به زیرکیِ خود خواهد که روشی و راهی بر تراشد.