نومید مشو! رویت به صفاست

بِحَمدِالله، نومید مشو! رویت به صفاست و نورِ پاک و روی به صحّت است و روح و راحت. رنجها گذشت و کدورت‌ها گدشت. من اگر چه کم آمده‌ام، لیکن همگی اینجا بوده. مولانا می‌داند. شب و روز، به دعا مشغول بوده‌ایم. در آن رنج، دلم نمی‌داد که شما را در آن ببینم. اکنون که حال به خیر انجامید آمدم. شما خَیرُالنّاس مَن یَنفَعُ‌ النّاسید. وجودِ شما میانِ خلقِ بسیار سالها پایَد و باقی باشد! روی به جوانی دارید - که پیری‌تان راه نیابد! هر روز جوان‌تر باشید!  

خیرُالنّاس من یَنفَعُ النّاس. کسی که نداند خیر چیست، چون خیر کند؟ چون نمی‌دانند که سال چه باشد و عمر چه باشد، یگدیگر را سالِ عمر چه می‌خواهند؟ یک درم به صاحب‌دل رود از مالِ تو، بهتر از هزار درم که به صاحب نفس رود. 

 

عبارت سخت تنگ است.

عبارت سخت تنگ است. زبان تنگ است. این همه مجاهده‌ها از بهرِ آن است که تا از زبان برهند که تنگ است، در عالَمِ صفات روند - صفاتِ پاکِ حق. 

و از آنِ خود نمی‌بینی؟

شیخ محمّد می‌خندید در حالِ سیّد و غیره که «این چه سخن باشد که همه تنِ من خدا گرفته است.»

و من می‌خندیدم. او می‌پنداشت که من موافقتِ او می‌کنم و من خود بر حالِ او می‌خندیدم که «تو از آنِ خود نمی‌بینی؟»

رومی و مشایخ

رومی‌ای که از این در درآید و ما را ببیند و ایمان آورد و روی به ما آرَد، از ما بیشتر برخورَد از این مشایخ. زیرا از خود پُر باشند و سرمایه‌ی ایشان - که نیاز است - روزگار به باد داده و ایشان پراکنده‌ی دهر.

ورقِ خود برمی‌خوانَد. ورقِ یار بر‌نمی‌خوانَد

حَشرِ اجساد باشد. فلسفی گوید «حَشرِ ارواح باشد.»

احمق است. ورقِ خود برمی‌خوانَد. ورقِ یار بر‌نمی‌خوانَد: یعنی هر چه او نداند، نباشد. اگر هر چه بودی او واقف بودی، ابایزید غاشیه‌اش برداشتی.

خودِ پیغامبر، با آن کمال، می‌گزارد

گفت «عصایِ عبادت به دستِ کوران داد - که این قوم به حقیقتِ عبودیّت نرسند، باشد که به واسطه‌ی آن دعا و نماز بویی برند.»

چرا چنین باشد؟ خودِ پیغامبر، با آن کمال، می‌گزارد. اگر کسی را این اعتقاد باشد که «او جهتِ تعلیمِ عوام می‌کرد،» گَبری باشد - بی‌خبری: او را هیچ بهره‌ای نباشد و خبری نباشد. بَل که از عشق می‌کرد.



شاه از ماتخانه بگریزد

شاه از ماتخانه بگریزد. چون آن خانه از ماتخانگی‌ بیرون رفت، باز آید. این شاه را مات نبُوَد،‌الّا نسبت با آن غیر مات باشد.

از ماتی‌های آن خانه آن باشد گه او این گفت، تو هیچ نگفتی: چند کلمه گفتن در اظهارِ حق! بر هر یک سخن، صد دلیلِ قاطع می‌توان گفتن. چندان دلم بد می‌شود که وقتِ جواب، خامُشی می‌کنی! همه‌ی خلل از آن شد که چیزی گفتند و جواب نگفتی - خاموش کردی. اخر تو در خانه امانتِ من دیدی. اگر یکی از برون سخنی گوید، نگویی «من آن‌چه می‌بینم به معاینه، اَظهَرُ مِنَ الشَّمس، به

گفتِ تو چون غلط کنم و چون بگردم»؟

جوابِ مستوفا

جوابِ مُشبَعِ مستوفا آن باشد که در اندرون هیچ جنبشِ سؤال و جواب نمانَد. تا طلبِ سؤال و جواب باقی‌ست، مستوفا نیست. تا او را سخنِ دگر و جوابِ دگر باقی‌ست، دلیلِ آن است که در اندرون شکّی هست و مُحتاج است به جواب.

اگر با منی، چه‌گونه با خودی؟

اگر مرا می‌شناسی و مرا دیدی، ناخوشی را چرا یاد کنی؟ اگر خوشی به دست هست، به ناخوشی کجا افتادی؟ اگر با منی، چه‌گونه با خودی؟ و اگر دوستِ منی، چه‌گونه دوستِ خودی؟

سالها بگذرد که یکی را از ناگه دوستی افتد که بیاساید.

اگر مرا دیدی، خود را چه می‌بینی و اگر ذکر من می‌کنی، ذکرِ خود چه می‌کنی؟

ذکرِ وَعظ و سخنِ وَعظ ذکرِ خود است و ذکرِ هستی. آنجا که راحت است و اوست، وعظ کو و سخن کو؟

چه شادم به دوستیِ تو

چه شادم به دوستیِ تو - که مرا چنین دوستی داد خدا. این دلِ مرا به تو دهد، مرا چه آن جهان، چه این جهان، مرا چه قعرِ زمین، چه بالای آسمان، مرا چه بالا، چه پست.