ایشان را اگر چه علمی هست، ولیکن از حال به حال میگردند. تا بدانی که این علمها را به اندرون هیچ تعلّقی نیست. زیرا که قُوَّتِ اندرون این تقاضا کند که گویی «نه من ببینم؟» هیچ قولِ کس نشنود.
و این لفظِ «معرفت» و «درویش» هم مستعمل شده است به زبانِ هر کسی. از ایشان همین فهم کنند، چو بشنوند.
چه جای عمارتِ این ظواهر است؟ آن وقت که به اعتقادِ کامل، به اشتهایِ صادق آمده بود، چهار بار در پایِ من میافتادی و میگریستی.
اکنون، تو فضل مینهی مرا بر خود. من آن نمیگویم. پیشِ من، این نیست. بیتأویل میگویم: سببِ فراق، اگر بود، این بود و آن که مرا نمیآموزی. من چون اینجا آموختن بیابم، رفتنِ به شام رعنایی و ناز باشد. چون این شرط به جای آوری، رفتن به شام رعنایی و ناز باشد. الّا من معامله میطلبم. من معامله را مینگرم. مثلا چو من تُرُش میباشم، تو تُرُش میباشی. چو من میخندم، تو میخندی. من سلام نمیکنم، تو هم سلام نمیکنی.
همچنین میآید که تو را خود عالَمی هست جدا، فارغ از عالَمِ ما. و نیز وقتی نبشتههای ما را با نبشتههای دیگران میآمیزی. من نبشتهی تو را با «قرآن» نیامیزم.
با آن که تو رُجحان دعوی کردهای، من آن را دعوی نکردهام. و وقتی چیزی گویم «بنویس،» کاهلی کنی.
مرا باید که ظاهر شود که زندگانیِ ما باهم به چه طریق است: برادری است و یاری، یا شیخی و مُریدی؟ این خوشم نمیآید. استادی و شاگردی؟
آن سخن که دی میرفت، چه جای ابایزید و جُنَید؟ و آن حلّاجِ رسوایِ استاد نیز افتاده است، بگیریدش! - که ایشان بر تنِ او مویی نباشند. و آن ابوسعید و آن که دوانزده سال بیخِ گیاه خورد، آن ره که او برگرفته بود، به این سخن بوی نبردی. چو با او این سخن بگویی، گوید «ها؟»
چه هاها؟ چون هاهای؟ پس، چه در عالَم مَشغَله درانداختی؟ فریاد برآوردی که چه؟
آن قاضیِ دمشق - شمسالدّین خویی - اگر خود را به او میدادم، کارش به آخر، نیک میشد. الّا مکر کردم و او آن مکر را خورد.
وای بر آنروز که من مکر آغاز کنم! کارم چیست جز مکر کردم؟ خدای را کار این است: مکر کردن.
«اگر اسبی بخری تا بروم، چه شود؟»
گویی «نخواهم که بروی. چنین نباشد. اسبی بخرم. همچنین میباش و مرو!»
تو گویی این نیز مکر است.
آخر، نمی دانی. هر سخنی که بگیرم، پیش بَرَم و درست کنم. متکلّم قویست - هیچ ضعف بر وی روا نیست.
من عادتِ نبشتن نداشتهام هرگز. سخن را چون نمینویسم، در من مانَد و هر لحظه مرا رویِ دگر میدهد. سخن بهانه است. حق نقاب برانداخته است و جمال نموده.
آخر، سنگپارست را بد میگویی که رویِ سنگی یا دیواری نقشین کرده است. تو هم روی به دیواری میکنی. پس این رمزیست که گفته است محمّد. تو فهم نمیکنی.
آخر، کعبه در میان عالَم است. چو اهلِ حلقهی عالَم جُمله رو با او کنند، چو این کعبه را از میان برداری، سجدهی ایشان به سویِ دلَ همدگر باشد: سجدهی آن بر دلِ این، سجدهی این بر دلِ آن.
مستورانِ حضرت گفتند «ما به چه پیدا شویم و چه گویی که ما کیایم؟»
گفت «سر از گریبانِ محمّد بر کنید که مُتابعت میکنیم.»
وگرنه، چه جای مُتابعت؟ - که پرتوِ نورشان به محمّد رسید، بیخود خواست شدن.
چه مُتابعت؟ - که مولانا نشسته بوده است، خواجگی گفت که «وقتِ نماز شد. مولانا به خود مشغول بود. ما همه برخاستیم، به نمازِ شام ایستادیم. چند بار نظر کردم، دیدم امام و همه پشت به قبله داشتیم - که نماز رها کرده بودیم و از قبله روی گردانیده.»
به هر که روی آریم، روی از همهی جهان بگرداند. گوهر داریم در اندرون، به هر که روی آوریم، از همهی یاران و دوستان بیگانه شود. لطیفهای دگر هست - که چه جایِ نبوّت و چه جایِ رسالت، ولایت و معرفت را خود چه گویم؟
تو را از قِدَمِ عالَم چه؟ تو قِدَمِ حویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست، در تفحُّصِ حالِ خود خرج کن! در تفحّصِ عالَم چه خرج میکنی؟
شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی. تو چه گونه یاری باشی که اندرونِ رگ و پی و سرِ یار را چون کفِ دست ندانی؟ چه گونه بندهی خدا باشی که جملهی سِرّ و اندرونِ او را ندانی؟