صَدَقه‌ی سِر

صَدَقه‌ی سِر آن باشد که از غایتِ مُستَغرَقی در اخلاص و در نگاه‌داشتِ آن اخلاص، از لذّتِ صدقه دادنت خبر نباشد - یعنی از مشغولی به تأسُّفِ آن که «کاشکی بِه از این بودی و بیش از این بودی!»

مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند

فی‌الجمله، تو را یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین می‌شوند.  

او را گفتم «تو مردِ بزرگی و در عصر یگانه‌ای.» خوشدل شد و دستِ من گرفت و گفت «مشتاق بودم و مقصّر بودم.» و پارسال، با او راستی گفتم، خصمِ من شد و دشمن شد. عَجَب نیست این؟ 

با مردمان به نفاق می‌باید زیست، تا در میانِ ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی، به کوه و بیابان برون می‌باید رفت - که میانِ خلق راه نیست. 

همه‌ی سخنم به وجه‌ی کِبریا می‌آید

این مردمان را حقّ است که با سخنِ من اِلف ندارند. همه‌ی سخنم به وجه‌ی کِبریا می‌آید، همه دعوی می‌نماید. «قرآن» و سخنِ محمّد، همه به وجه‌ِ نیاز آمده است: لاجَرَم، همه معنی می‌نماید. سخنی می‌شنوند نه در طریقِ طلب و نه در نیاز: از بلندی به مَثابَتی که بر می‌نگری، کلاه می‌افتد. امّا این تکبّر در حقِّ خدا هیچ عیب نیست. و اگر عیب کنند، چنان است که گویند خدا متکبّر است. راست می‌گویند. و چه عیب باشد؟

رفتن یا آمدن

بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هُش دار و نیکو ببین که این گشایشِ تو در رفتن است یا در آمدن!

حکمت این است

نفع در این است که لقمه‌ای خوردی، چندانی صبر کنی که آن لقمه نفعِ خود یکند، آن‌گاه لقمه‌ی دیگر بخوری، حکمت این است. و همچنین در استماع و حکمت. امّا اگر کسی را سوزشی و رنجی باشد که زودزود می‌خورَد، آن خود کاری دیگر است - او داند. امّا در طعامِ ما با آن آزمایش نکند.  

... 

کسی که یک مسئله را مُخَمَّر کند چنان که حقِّ آن است، بهتر باشد از آن که هزار مسئله بخواند خام.

با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟

ایشان به زیانِ جال گویند که «با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟» 

ما به زبانِ حال جواب گوییم که «مگر تو لطفِ صحبتِ ما را نمی‌بینی که در حقِّ دوستان باشد و اَبَدُالآباد است و آن است که اگر انبیایِ مُرسَل زنده بودندی، با کمالِ جلالَتشان، آن صحبتِ اوشان آرزو کردندی - که کاشکی لحظه‌ای به ایشان بنشستیمی!»  

پس، آن جفا از بهرِ آن است که تا دوست مَحرَمِ راستی شود و از نفاق خو وا کند. زیرا در نهادِ بنده‌ی خدا نفاق نیست. می‌خواهد که راستی را بگوید - به هر طریق که ممکن شود. چنان که آن خصمِ تاریک‌اندیش را هیچ پرده‌ی تأویل نمانَد و حقیقتِ حال بداند که چیست. زیرا که لطف و رحمتش بسیار است: روا نمی‌دارد که پوشیده گردانَد حقیقتِ حال را - تا آن کس را رهایی باشد و مَخلَص.

عاشق یا معشوق؟

اگر از من می‌پرسند که «رسول عاشق بود،» گویم که «عاشق نبود، معشوق و محبوب بود.» 

امّا عقل در بیانِ محبوب سرگشته می‌شود: پس، او را «عاشق» گوییم، به معنیِ «معشوق.»

عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟

هرکسی سخن از شیخِ خویش گوید. ما را رسول در خواب خرقه داد - نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرَد و در تونها افتد و به آن استنجا کنند، بل که خرقه‌ی صحبت: صحبتی نه که در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟ 

 

وعظ و نیم‌وعظ

من وَعظِ تمام مولانا شنیدم. کاشکی مولانا اینجا بودی، این نیم‌ وعظِ مرا بشنودی.

افزون شد و کم نشد

بسیار بزرگان را در اندرون دوست می‌دارم و مِهری هست، الّا ظاهر نمی‌کنم - که یکی دو ظاهر کردم و هم از من در معاشرت چیزی آمد، حقِّ آن صحبت ندانستند و نشناختند. بر خود گیرم که آن مِهر نیز که بود سرد نشود. با مولانا بود که ظاهر کردم، افزون شد و کم نشد.