ابایزید می‌آرند که خربزه نخورد

این ابایزید می‌آرند که خربزه نخورد و گفت «نرا معلوم نشد پیغامبر خربزه چه گونه خورد.»

آخر، این مُتابعت را صورتی‌ست و معنی‌ای: صورت مُتابعت را نگاه داشتی، پس حقیقتِ مُتابعت و معنیِ مُتابعت چه گونه ضایع کردی؟ - که مصطفا می‌فرماید «سُبحانَکَ ما عَبَدناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ،» او می‌گوید «سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی.»


اکنون، اینجا دو قول است

سنایی به آخرِ عُمر، زُنّار خواست - که «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلّاالله و اَشهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ‌الله»

اکنون، اینجا دو قول است: یکی قول آن که مسلمان مُرد، دیگر آن که کافر مُرد و آن که ایمان این ساعت آورد.

ورقِ خود خواندی، ورقِ یار بخوان!

عالَمِ خدا بس بزرگ و فراخ است، تو در حُقّه‌ای کردی که « همین است که عقلِ من ادراک می‌کند.» پس، کارِ کسی که خالقِ عقل است، در عقل محصور کردی. آن نبی نیست که تو تصوّر کرده‌ای. آن نبیِ تو است، نه نبیِ خدا. نقشِ خود خواندی. نقشِ یار بخوان! ورقِ خود خواندی، ورقِ یار بخوان!

در کوی معشوق فَنگ است

در کوی معشوق فَنگ است: می‌خورند، بی‌عقل می‌شوند، به خانه‌ی معشوق رَه نمی‌برند و به معشوق نمی‌رسند.

«اولوالباب» چه گونه باشند؟ آخر، این عقل را نمی‌خواهد که هر کس دارد.

آن یکی فیلسوف می‌گوید که «من معقول می‌گویم.» و از این عقل ربّانی بویی ندارد. در حمّام، پیوسته دیو بُوَد. اکنون، در این حمّام، همه فریشته است.

سرچشمه یکی‌ست. شاخ‌شاخ شده.

دلم نمی‌خواهد که با تو شرح کنم. همین رمز می‌گویم، بس می‌کنم. خود بی‌ادبی‌ست پیشِ شما شرح گفتن. امّا چون این گستاخی را داده‌اید: سرچشمه یکی‌ست. شاخ‌شاخ شده. گاهی آب در آن شاخ جمله، گاهی در این شاخ، گاهی این شاخ آن شاخ را تهی کند، سویِ خود کشد آب را، گاه این. هر که از این دو شاخ بگذرد، به سرِ آب رود و غوطه می‌خورد و آغشته، فارغ شود از شاخ.

و همچنین، درخت: هر که شاخ را گرفت، شکست و فرو افتاد و هر که درخت را گرفت، همه‌ی شاخ آنِ اوست.

نگرفتم. هم در آن رفت و رفت.

خواب دیده بود که  

در آبِ سیاه افتاده بود.  

مرا می‌گفت  

             «دستم بگیر!»

نگرفتم.  

هم در آن  

رفت و رفت.

گفته بود «اگر بی گفتنِ من خوابِ مرا با من گوید و تعبیر کند، این خواب از آنِ مَقامِ او باشد و اگر نگوید، از آنِ من باشد.»

به زبانم می‌آمد، امّا نگفتم.


آن آه را به من ده!

گفت «نماز کردند؟»

گفت «آری.»

گفت «آه.»

گفت «نمازِ همه‌ی عمرم به تو دهم، آن آه را به من ده!»

کسی خواهم که هیچ نداند

از آن روز که دیدم جمالِ شما، در دل میل و محبّتِ شما نشست.  

اگر تو هیچ خط ندانستی،  

               تو را خط می‌آموختم.  

الّا می‌دانی.  

کسی خواهم  

              که هیچ نداند:  

                                هوسِ تعلیم می‌باشد.  

این ساعت  

              که این بگویم،  

                        تو تواضعی بکنی.  

چون است  

        به تو نرسید؟  

تو نشنودی  

              که چه گفتم؟

مارأَینا

شنیدم که در این قونیه سَماع‌ها و دعوت‌ها بسیار می‌باشد. مارأَینا: یعنی حالی و قالی نبود.

از هر درخت که می‌خواهی، می‌ستان!

آمدم،  

کنارت گرفتم،  

کنار گرفتی.   

می‌گویی  

           «چند از این بالاهای پست؟  

           بالابلندی  

           حاصل نمی‌شود.  

           ما را  

                 دو تا باید شد.»

گفتم  

          «خَه!  

           علمها را  

                    -لاجَرَم-  

                             بحث باید.  

           امّا اینها را  

                        نباید.  

           این سخن را  

           نباید الّا تسلیم  

                               و بس!» 

 

حاصل: چو حق راضی شد، مَلِک روی به تو کرد. چو باغبان را به دست آوردی، باغ آنِ توست: از هر درخت که می‌خواهی، می‌ستان!