پرده برانداخته‌اند

همان انگار که قیامت است و غیب آشمارا شده است، وَالله که غیب آشکار است و پرده برانداخته‌اند، لیکن پیشِ آن کس که دیده‌ی او باز است.

ورقِ یار هیچ نمی‌خوانید.

این را یاد دارید که ورقِ خود را می‌خوانید، از ورقِ یار هم چیری فرو خوانید. شما را این سود دارد. این همه رنجها از این شد که ورقِ خود می‌خوانید، ورقِ یار هیچ نمی‌خوانید.

چون سخن گفت، نی.

دوست من است، 

                       الّا

                          تا خاموش است. 

چون سخن گفت،  

                       نی.

سرّی عظیم در میان مَضاحِک

آن وقت که لا عام گویم سخن، آن را گوش دار - که همه اسرار باشد. هرگه آن سخنِ عامِ مرا رها کند که «این سخنِ ظاهر است، سهل است،» از من و سخنِ من برنخورَد، هیچ نصیبش نباشد. بیشترِ اسرار در آن سخنِ عام گفته شود. سِرّی عظیم باشد که از غیرت، در میان مَضاحِکی شود.

مولانا رها نمی‌کند که من کار کنم.

مولانا رها نمی‌کند که من کار کنم. مراد در همه‌ی عالَم یک دوست باشد، او را بی‌مُراد کنم؟ بشنوم مُرادِ او، نکنم؟ شما دوستِ من نیستید - که شما از کجا و دوستیِ من از کجا؟ الّا از برکاتِ مولاناست هر که از من کلمه‌ای می‌شنود. هرگز، یا چندین‌گاه، از من کسی چیزی می‌شنود؟ با کسی چیزی می‌گفتم؟ تو ابراهیمی به کُتّاب، مرا معلّمی می‌دیدی. الّا بسیار است که کسی در ناشناخت خدمتی کند. خدمت در ناشناخت کو و خدمت در شناخت کو؟

عالَمِ خق فراخنایی‌ست

عالَمِ خق فراخنایی‌ست، بَسطی بی‌پایان، عظیم: مُشکلِ مُشکل است نزدِ بعضی و نزدِ بعضی آسان آسان - که از این آسانی در تحیّر مانده است که «کسی در این خود سخن گوید؟»

او در این تنگنا مانده باشد.

همه‌ی انبیا و اولیا در آرزوی‌ِ لِقایی چنین بوده‌اند که صورت او را ببینند. کسی که او در این مانده باشد که «صد ولی به گَردِ نَبی نرسد.» او کجا رسد؟ کسی که عقیده‌ی او این باشد که «قرآن کلامِ خداست، حدیث کلامِ محمّد،» از او چه اومید باشد؟ مَطلَعِ او این باشد، مُنتهایِ او به کجا رسد؟ - که اینها همه در طفولیّت می‌باید که معلومِ او باشد، او در این تنگنا مانده باشد.

راه نیست آن.

این راه  

سخت عَجَب پنهان است.

اینک،

        شِحنگان نشسته چندین.

راه نیست آن.

        و ممکن نیست.

زنهار - مروید!

مرا یکی دوست‌نمای بود

آن را بنگر که نورِ ایمان از رویش فرو می‌آید - صاف از نفاق. نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود. فرق است میان نوری که با اندک امتحان، آن ذوق و نور تیره شود.

مرا یکی دوست‌نمای بود، مُریدی دعوی کردی، می‌آمد که «مرا یک جان است، نمی‌دانم که در قالبِ توست یا در قالبِ من؟»

به امتحان، روزی گفتم «تو را مالی هست؟ مرا زنی بخواه باجمال! اگر سیصد خواهند، تو چهارصد بده!»

خشک شد بر جای!


تو از شاهانِ در حالتِ اِکرام ترس!

وای بر آن رنجور که کارش به یاسین افتد! - یعنی از شیخ آن‌گاه ذوق یابد که شیخ با او نفاق کند و سخن نرم و شیرین گوید. آن‌گه، شاد شود و نداند که خوف در اینجاست. امّا در آن‌که پادشاه سخنی می‌گوید با نهوّر و درشت، هیچ خوفی نیست: خود سخنی می‌گوید هموار - مناسب به حالتِ شاهیِ خویش. تو از شاهانِ در حالتِ اِکرام ترس!