این میگویی، دلِ من درد میگیرد، چنان که کسی مرا میرنجاند. تو نمی گویی که دلِ من گرفته میشود. اگر از آنِ من بودی، صدباره به جای آورده بودمی، درهم سوخته بودمی هم رنج را، هم طبیب را. تواش بَتَر کردی و صَغب کردی بر خویشتن - رنج بر رنج. و چیزی که دیدی که تحمّل نمیکند، چه بر او نهی؟ تا یکی رنج صد میشود؟
ایّوب با آن کِرمان ساکن بود. مُقیم، دل را نهاده بود. نمیاندیشید که «این تا کِی؟» یا نگفت «ای خدا، تعیین کن که تا کِی؟»
آخر،
بیا!
کارها داریم.
آخر
چه گریزپایی است؟
بر پایت
بندی میباید نهاد
تا نگریزی،
بند نمیپذیری؟
جان و دل
در پایِ تو پیچم،
سودی نیست،
بر هم میسِگُلی.
تن را
خود رَه نیست.
تو
نازکی.
طاقتِ
کلماتِ بسیار
ما نداری.
مرا
دهان پُر از آرد است،
برون میزند.
تو میرنجی،
ضعیف میشوی.
مرا
اگر هزار برنجانند،
هیچ
جز قویتر نشوم
و جز عظیمتر نشوم.
من
در دوزخ روم
و در بهشت روم
و در بازار.
و تو
نازکی.
نتوانی رفتن.
مرا میباید که بسیار بنشینم در حمّام تا کار کِی تمام باشد، چرکها نرم باشد. چه گونه به خانه بَرَم؟ میباید که چرک از خانه به حمّام آرَند، نه حمّام به خانه برند.
رها کنید! آنِ من چنین باشد. اگر چه خوش نیست این گفتن، امّا اندکی بگویم رمزی.
زهی آدمی که هفت اقلیم و همهی وجود ارزد! ایشان آدمیاند، اُمَّتِ محمّدند. چشمِ محمّد به تو روشن، چشمِ محمَدی روشن که تو اش اُمَّتی! تو اش اُمَّت باشی، حصرتِ حق فخر کند، محمّد دستِ تو بگیرد، به موسا و عیسا بنماید، مُباهات کند که «چنین کس اُمَّتِ من است.» با آن آستینهای فراخ، خواجه بر عرش و ساکنانِ عرش عرضه کند که «ببینید!»
بیا،
ای روحِ محض!
آبِ زیرِ کَهیم!
آهستهآهسته
آب
زیرِ کاه میرود،
کاه را خبر نی.
ناگاه،
کاه را در هوا کند
به یکبار
و روان گردد.
روی تو دیدن، والله مبارک است. کسی را آرزوست که نبیِ مُرسَل را ببیند، مولانا را ببیند بی تکلّف: بررُسته، نه به تکلّف - که اگر خلافِ آن خواهد، خود نداند زیستن.
خُنُک آن که مولانا را یافت! من کیستم؟ من باری، یافتم. خُنُک من!
روزِ مولانا به خیر گذراد و شب به سعادت!
گفت «هرگز او انکار نکرد.»
گفتم که «انکار کرد معنوی، چون دادِ سَماع نداد. تمام فهم نکرد. آن انکار است. و اگر نه، هم از اوّل گفتی که مرا شرم نمیاید که این سخن میشنوم، سخنِ مولانای بزرگ مینویسم؟ اگر حق ندیدی، چه گونه سجود کردی؟ با چنین بزرگی، غیرُ خدا را چون سجود کردی؟ آخر کُفر بودی که در نبشتن درآید.»
دیدی
که چون ربودیمت؟
کسی را
از دوستانِ ما
به خاطر گشت؟
دشمنان نمیگویم.
اگر دشمنان گفتمی،
هم دوستان بودی
- تا سخنِ مولانا
بر جا باشد:
«اگر دشنامِ او به کسی برسد،
او ولی باشد.»
آسیا میخری؟
مرا بخر،
تا جهتِ تو بگردم.
آن
از سنگ و آهک است
و این
از پوست و گوشت
و پی و رَگ -
و این را
جانی
و حیاتی.
اگر بدهی،
من خود میگردم.
(از آن
،هر روز،
چند دخل درآید؟
دو درم؟
پنج گیر!
بیش از این
نفع باشد؟)
تو نیز به من چرا یادگاری نمیدهی؟ تو یادگاری میستانی، تو نیز یادگاری بده: وقتی، تو را یاد کنیم.