من از آن می‌ترسم

من از آن می‌ترسم که این ساعت تو از وخامتِ فراق غافلی و خوش خُفته در سایه‌ی شَفَقَت، حرکت کنی که شَفَقَت مُنقَطِع شود و بعد از آن، این حالت را به خواب نبینی و شیخ را به خواب نبینی. زیرا دیدنِ شیخ نتوان بی اختیارِ شیخ - نه در خواب  و نه در بیداری.

دوزخ از او ننگ دارد

آن یکی را از خرقه بیرون کنی، دوزخ را شاید - دوزخ از او ننگ دارد. و کسی هست در قبا که اگر او را از قبا بیرون کنی، بهشت را شاید. آن یکی در محرابِ نماز نشسته، مشغول به کاری که آن که در خرابات زنا می‌کند بِه از آن است که او می‌کند.

اگر کسی را هم لباسِ صَلاح بُوَد هم معنیِ صَلاح، نورٌ عَلی نور.


وجودِ من کیمیایی است

وجودِ من

کیمیایی است

               که بر مِس ریختن

                             حاجت نیست.  

               پیشِ مس

                       برابر می‌افتد،  

                             همه زَر می‌شود.  

کمالِ کیمیا

چنین باید.

هبوط

از وَرایِ عالَمِ آب و گِل، پسِ کوهِ غیب، چون یأجوج و مأجوج درهم می‌شدیم. ناگاه، به صدای «اِهبِطوا» از آن برآمدیم تا فرو آییم. از دور، سَوادِ ولایتِ وجود دیدیم. از دور، رَبَضِ شهر و درختان پیاد نیود - چنان که به طفلی هیچ از این عالَم چیزی نمی‌دیدیم. اندک‌اندک پیش می‌آمد. آسیبِ دانه و دام به تدریج ما را پیش می‌آورد. ذوقِ دانه غالب بود بر رنجِ دام. اگر نه، وجود مُحال بودی.

خواب نمی‌برد.

مثلا این کوزه پُر است  

از آبِ شور.  

تو را می‌گویم که  

                    «آب رود هست.»

می‌گویی که  

                    «بده!»

می‌گویم  

                   «این را از این،  

                                   تمام تهی کن!»

گرمی به سردی،   

سردی به گرمی.  

تا آن علمها سرد نشود،  

                   این میسّر نشود.  

این سخن تمام نیست.  

خواب نمی‌برد.  

سر بر تو بنهم  

تا خواب بَرَد.

شریعت است و طریقت است و حقیقت

اگر حقیقت شرع بجویی. پس شریعت است و طریقت است و حقیقت. شریعت چون شمع است. مقصود و معنیِ شمع آن است که جایی روی. آن‌گاه که شمع بُوَد، به راستی به آن قناعت کنی. هی آن را فَتیله می‌سازی و بر می‌کنی و در آن می‌نگری. راهی نروی، فایده کند؟ به حقیقت کِی رسی به آن؟ پس، به حقیقت باید که برسی، در طریقت بروی.

از لطف ملول می‌شوم.

اگر وقتی من جامه‌ی بد پوشم، آن به اختیارِ من باشد. خدا را در حقِّ من همه لطف است در لطف و کَرَم در کَرَم. الّا مرا در خود گاهی لطف است و گاهی قهر. از لطف ملول می‌شوم.

بیا تا در گوشت گویم

آن جماعتی که پنهان بودند از مردانِ حق، مرا با ایشان خود سخن حاجت نیامد. همین خدمت کردند، اگر امکان بینند، و گذشت. و دیگر با هیچ خلق سخن نگفته‌ام، الّا با مولانا.

بیا تا در گوشت گویم:  

چون من می‌خواهم  

               که کاری بکنم،  

اگر خدا مرا منع کند،  

نشنوم.

زیباست

به خدا شمس زیباست. شاهکار است.  مو بر تنت سیخ می کند. ببین! همان است که باید سرشارت کند از هیجان. می بینی، نه؟ حالا که می‌خوانمش خیلی بزرگتر از قبل می‌خوانمش. بزرگتر شده‌ام، می‌بینی؟

شیخ و مُرید

شیخ چیست؟ هستی. مُرید چیست؟ نیستی. تا مُرید نیست نشود، مُرید نباشد.