وقتی که من میگویم «سخن بگو،» غَرَضِ من آن است که چون آن معنی پلنگ طبعی دارد، بیرون نمیآید. قدرتی دارم در سخن - خواه قدرتش گو، خواه تأییدِ الهی. بعضی حیله می کنیمُ بیرون میآریم، بعضی بیرون نمیآید. چون آن سخن تو بگویی، از آنِ من بیرون آید.
آن شخصِ نُقصاناندیش ورقِ خود برخوانَد، ورقِ یار برنمیخوانَد. اگر از ورقِ یار یک سطر برخواندی، از اینها هیچ نگویدی. ورقِ خود خوانَد و بس. در آن ورقِ او، همه خطِ کَژمَژِ تاریکِ باطل. با خود تصوّری کرده و توهمّی کرده - چون بُتی خود تراشیده و بنده و درماندهی او شده.
گفتم «عرصهی سخن بس تنگ است. عرصهی معنی فراخ است. از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی و عرصه بینی! بنگر که تو دورِ نزدیکی یا نزدیکِ دوری؟»
ما دو کس
عجب افتادهایم.
دیر و دور
تا چو ما
دو کس
به هم افتد.
سخت
آشکارِ آشکاریم
- اولیا آشکارا نبودهاند.
و سخت
نهانِ نهانیم.
آن اندیشه کجا گنجد در خانهی دلم؟ - که خانه پُر است، یک سوزن را راه نیست، تونانباری را آورده است که «اینجا بنه!» کجا نهم؟ جا بنما!
بعضی پَستر روند، به آن نیّت که باز پیش آیند و از جو بجَهند. اگر به آن نیّت پس میرود نیکوست و اگر به نیّتِ دیگر واپس میرود، خِذلان است.
باطن من همه یکرنگیست. اگر ظاهر شود و مرا ولایتی باشد و حُکمی، همه عالَم یکرنگ شدی - شمشیر نماندی، قهر نماندی. ولی سُنَّتُالله نیست که این عالَم چنین باشد.
پُرسَری آمد که «با من سرّی بگو!»
گفتم «من با تو سِر نتوانم گفتن. من سِر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم - خود را در او بینم. سرِّ خود را با خود گویم.
می بینی که شمس محشر کُبراست؟ در گفتن خویش «هیچ آدابی و ترتیبی» نمیجوید؟ لااُبالیای است و یکلاقبایی که آسمان را سر خم نمیکند؟ به آنی پیرهن بر خویش و بر دیگران میدراند و روانهی بازارشان میکند تا عریانی را فریاد کنند؟ دریوزهای که منت بر دهنده مینهد که به افتخار بخششش رسانده است؟ تا آسمان ادعاست، مغرور و سربلند. حتی تن به مُرادِ هر کسی شدن نمیدهد، هر شکاری زیبندهاش نیست، شیرگیر است. امّا از پسِ این همه غرور و تکبُّر چیزی میآزاردش، عمیق میآزاردش، تنهایی و دردی جانش را گرفته و رهایش نمیکند. عظیمتر از آن است که تنها نباشد و این است که شمس پرنده است، تا که تن به سکون زمین ندهد، تا که باد باشد: نه بادِ شُرطه که بادِ مخالفی، و هر از گاهی شیخی را شیدا کند و بچّهای مکتبیش کند و بعد بگذاردش تا باقی عمر را از دام تیلههایی که تمامی زندگیش بودهاند بیرون آید. کیست که بتواند حق عاشقیش را ادا کند؟ دوست داشتنی است و زیادهخواه! کیست که بتواند «عاشق این هر دو ضد» باشد؟ مدعی بسیار است: اینان دروغگو نه، که خام اندیشند. فرقی نمیکند که مولانا باشد یا شیخُنا! کسی تابِ همراهی این همه شوریدگی را نمیآورد، «هُشیار کسی باید» و نیست.
خواندن شمس توفیقی است رسیده از آسمان. آنقَدَرَم به شور میآرد که نمی دانم آهستهتر بخوانمش یا تندتر. نوشتنش توفیقی است بسیار عظیمتر، وقتی است که دستانت سعادت هستن را جشن میگیرند. اگر هدیهی نوشتن را جهان به همین یک دلیل به تو داده باشند بسیار بَس است.
بادِ سرهنگ
آمد،
سرکشان را
به درگاه میآرَد.
سحاب گردون
که خُفته باشد
بر لبِ دریایی
یا بر سرِ کوهها،
هیچجا از او
قطرهای نچکد.
آنجا رسد
که فرمان است،
ببارد.
همچنان
که بادِ هوا و شهوات
وَزان شود
در صُلب،
در جنبش آرَد
و قطرهی منی
به رَحِم رسانَد
و از آن تُخم
برگهای گوش
و شاخهای دست
بر بدن مٌستَوی کند.