زینِ توسی ده پانزده روز به خدمتِ شیخ میآمد. به خلوت، چیزها میپرسید. امّا عاقبت برونش کردند. به اندرون، به راهش کردم.
من گفتم روزی با یکی که «زینِ توسی مُریدِ من بود.»
دیوانه میشد.
من زیادت میکردم که «من خود کِی به چنان مُریدان سر فرو آرم؟»
و حقیقت چنین است. من همچو او را به مُریدی کِی گیرم؟ - که خدا مُریدِ من است. یکی اسمش «مُرید» است. مُراد منم. زیرا هر مُریدی را مُرادیست.
گفتم «تماشا میروی؟ تماشا میخواهی؟ بیا اندرونِ من تماشا کن! تفرّجِ عالَمِ خود و اندرونِ خود کردی، تفرّجِ عالَمِ من و اندرونِ من بکن!»
گفت دی از شکم مادر بیرون آمده است. میگوید «من خدایم.» بیزارم از آن خدای که از فلانهی مادر بیرون آید. خدا خداست.
و میگفت که فلانی از سفرِ دور، به آوازهی فلان شیخ، بیامد.
چون برسید، گفتش «چه آمدی؟»
گفت «به طلبِ خدا.»
گفت «خدا کیری در هوا کرد، در کسی کرد، همین بود. بازگرد!»
گفتم «سرد گفت و کُفر گفت و آن گه، کُفرِ سرد.» و دشنام آغاز کردم و درانیدم. رها نکردم - نه نَجمِ کِبرا را، نه خوارزم را، نه ری را.
آن شیخ میگفت که فلان شیخ بولطیف از خدا به «بو»یی زیادت بود: یعنی خدای را «لطیف» میگویند و او را «بولطیف». «از خدا به بویی زیادت.»
گفتم «این بوی به کُسِ زنت و به کونِ قَوّادهاش! زهی خر! از خری گفت.»
در دوزخِ ما، همه عارفان باشند. دوزخِ ما چنین باشد. آن یکی هست که دوزخ از او مینالد. او میگوید «دوزخ آمد!» دوزخ او را می بیند، میگوید «دوزخ آمد!» دوزخ آرزومند مؤمن است.
در پی هر فرعی، می گریی. چنان که آن اَخی در پایم افتاد که «خان و مان رها کردم در پیِ فلان و از همهی کارها ماندهام. توقّع همین یک سلام است که سلامِ مرا علیک کند، تا به خانه باز روم، یا یک نظر همچنین در من نگرد.»
گفتم «من از اینها که تو میگویی هیچ نمیکنم. چرا چنین نباشی که هزار چو او بیایند و کمرِ خدمت تو در میان بندند؟»
گفت «چه کنم؟»
گفتم «آن را باشی که اصل است و مقصود است، اصل همهی اصلها و مقصودِ همهی مقصودهاست - نه آن اصلی که روزی فرع شود - و در طلبِ او به جِد ایستی و هر چه ضمیر را زحمت دهد و از مقصود دور دارد، آن را عظیم شمری. و اگر سهل گیری تدارکِ آن را، مگر مقصود به نزدِ تو خوارتر بوده باشد.»
خواهم که نصیحت کنم. الّا چندبار نصیحت کردم، بعضی خوش شنید و بعضی میرنجید و آن رنجِ او به من میامد و بر من میزد. گفتم «جایی که نصیجت دست ندهد. دعایِ کمپیرزنان و عاجزان آغاز کنم، تا گوش به آن کنند، بی گفت.»
و این حروف! هر جه در حرف آمد، دعوت است. امّا هیچ نومیدی نیست. اگر دو دم مانده است، در آن دم اوّل اومید است، در آن دوم نعرهای بزن و گذشتی. هم به اومید - که اومیدهاست و خندههاست. خنده هرگز از غمی نبُوَد و بالای همه ی شادهیها این است. هر کسی را شادیای ست - زاهد را و عالِم را و عابد را و ولی را و نبی را.
آخر، اگر این سِرِّ سخن قدیمتر است. این صورت خود به گردن فرو کردند به شمشیر. این سخن خوب است، امّا به درازا کشیده است - که نومیدی آرَد. خَیرُالکَلام - ما قَلَّ و دَل - چندان نیست. کلام مصطفا بِه است.
چندین پردهی ظلمت و چندین هزار پردهی نور که رشتهی اومید را بگسلد! به ذاتِ خدا که اگر هزار رساله بخوانَد کسی، او را همان مَشرَب نباشد، هیچ سود ندارد و چنان باشد که خری را بار کنی خرواری کتاب.
می گوید که «من نخواهم که پشهای از من کوفته شود و بیازارد» و خدا را و بندهی خدا را میآزارد و هیچ پای نمیدارد.
این شیطان را هیچ نسوزد، الّا آتشِ عشقِ مردِ خدا. دگر همهی ریاضتها که بکنند او را بسته نکند، بل که قویتر شود. زیرا که او را از نارِ شَهَوات آفریدهاند و نار را نور نشانَد.
امّا بندهی خدا را و خاصِّ خدا را چو وقت آید، چه زَهره باشد شیطان را که گِردِ او گردد؟ فریشته هم به حساب گِردِ او بگردد.