دعوی عشق می کند. انصاف بده: آخر، تو مقبول باشی، عاشق باشی؟ این سخنِ مقبولان باشد؟ بایستی که آتش از سر و رویت فرو آمدی.
با خلق اندک اندک بیگانه شو! حق را با خلق هیچ صحبت و تعلّق نیست. ندانم از ایشان چه حاصل شود؟ کسی را از چه بازرهانند یا به چه نزدیک کنند؟
همه را در خود بینی، از موسا و عیسا و ابراهیم و نوح و آدم و حوّا و ایسیه و دَجّال و خِضر و اِلیاس، در اندرونِ خود بینی. تو عالَمِ بیکرانی! چه جایِ آسمانهاست و زمینها؟
ایشان نمیدانند که ما در حقّ ایشان چه میاندیشیم. اگر دانستندی که ایشان را چه صفا و پاکدلی و دولت میجوییدیم، پیش ما جان بدادندی. من هرگز بد نیندیشن. چه اندیشد خاطری که پاک شود ار دیو و وسوسهی خود؟ هرگز دیو در آن دل نیامده است، پیوسته در او فریشته بوده باشد. تا حق تعالا میفرماید که «من این را خانهی رحمتِ خود میکنم. شما کَرَم کنید، بیرون روید!»
چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مُرده سازد. عادتِ دریا آن است که تا زنده است، او را فرو میبَرَد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد، برگیردش و حمّالِ او شود.
اکنون، از اوّل خود را مُرده سازد و خوش بر رویِ آب میرود.
بانگ میزند که «اِنشاءَالله بهشتی باشَم!»
گفتم «باری، پیش ِ من اِنشاءَالله نیست. مرا دیر است که تمام معلوم شده است و از معلوم گذشته است و حال شده است.»
گفتند که «ما را از مولانا شمسالدّین گُشایش نیست.»
گَبر کسی که از من گُشایش طلبد! مرا یابد و گُشایش جوید؟
اگر چه مسلمانی، بر این قناعت مکن! مسلمانتر و مسلمانتر! هر مسلمان را مُلحِدی دربایست است، هر مُلحِدی را مسلمانی.
در مُسلمانی چه مزّه باشد؟ در کُفر مزّه باشد. از مسلمان هیچ نشان و راهِ مسلمانی نیابی، از مُلحِد راهِ مسلمانی یابی.