اکنون، صدهزار ابایزید در گَردِ نَعلینِ موسا نرسد

از بیشه برون می‌آمد، آمد، بدیدش، بیفتاد و بمُرد. زیرا عاشق بود و طالب، بمُرد. یعنی بقیّه‌ی نفس در او مانده بود، آن نماند، به نظرِ عاجزِ خود، به بصیرت یا قصورِ خود، به صورتِ تصوّرِ خود می‌بیند، به قوّت ابایزید نبیند خدا را؟ اکنون، صدهزار ابایزید در گَردِ نَعلینِ موسا نرسد و هم تو از راهِ تقلید می‌گویی که «هزاران ولی به گَردِ نبی نرسد.» پس چه گونه روا می‌داری تونی‌ای هر روز هزار بار ببیند و موسایِ کلیم را می‌گویی که ندید؟

یک بار ابایزید را ببنی بهنر که هفتاد بار خدا را

آن که گوساله به خدایی گیرد، کِی موسا را به نبوّت قبول کند؟ حالِ موسا را به آن آورده که حالِ تونی‌ای. آخرِ مُریدِ فلان گفتی که «هر روز، هفتاد بار خدا را معاینه می‌بینم.» شیخش گوید «یک بار ابایزید را ببنی بهتر که هفتاد بار خدا را.»

تو را نطق نیست، الّا نقلِ غیر و شعرِ غیر.

آری - اگر از کلامِ خود و شعرِ خود گرم شوی، کلامِ دیگر بر وفقِ آن بیاید، بر آن نیز گرمی زیادت شود، نیکو.  لیکن آخر، تو می‌گویی «وقتی، خرقه سخن می‌گفت.» آخر، حالِ تو بِه از حالِ خرقه باشد. تو را نطق نیست، الّا نقلِ غیر و شعرِ غیر. خرقه را چه گونه نطق باشد؟ 

چنان نشسته‌ای به عاریت، دلم می‌رمد.

چنان نشسته‌ای به عاریت، دلم می‌رمد.

خوشش نمی‌آید که من تنها می‌روم؟

چه می‌فرماید مولانا؟ خوشش نمی‌آید که من تنها می‌روم؟ لیک، این چنین است که تنها، فارغ، هر جایی بگردم و بر هر دکانی بنشینم. او مردِ اهل، مُفتیِ شهر را نتوانم بر هر دکانی و بر هر جایی با خود بردن، در هر تونی سر در کنم. تا بدانی که من با تو هرگز لااُبالی مَشایخانه نکرده‌ام که «من اینجا می‌روم، خواهی و گر نخواهی: اگر از آنِ من باشی، با من آیی.» الّا هر چه دشوارت آید، بر تو لازم نیست. 

 

شمس منقطع

این هم از پروژه‌ی جدیدم: 

 

شمس منقطع 

 

مدت زیادی منتظر شروعش بودم.

حق معرفتک

مانده‌ای که چرا شمس را با این جدیّت می‌خوانم و می‌نویسم. برایت عجیب است که از این همه نوشتن‌ها و خواندن‌ها چه می‌خواهم بفهمم؟  فکر می‌کنی به جایش می‌توانستم خیلی کارها کنم؟ خیلی چیزها یاد بگیرم؟  گمان برده‌ای که عاشقش شده‌ام؟  

نه، من عاشقش نیستم.  اما این دلیل نمی‌شود که دلم برایش تنگ نشود. من فکر می‌کنم این مرد را باید بیشتر بشناسم،  باید دل سخنانش را بشکافم و یک چیزی را که نمی دانم چیست بیرون بیاورم.  این چیزیست که نمی‌دانم چیست ولی می‌دانم هست، چون همه اش که می‌خوانمش بندهای دلم را می‌لرزاند. این گوهری است که اگر در اثر این مکاشفه به دست آید پرده‌ای دیگر را نیز خواهد درید.   

من فکر می‌کنم چیزی در اختفای شخصیت این بزرگ آسمانی در سایه‌ی مولانا مخفی مانده که باید بیرون آورده شود. من فکر می‌کنم او مستحقّ کلام «ما  عَرَفناکَ حقِّ مَعرِ فَتِک» است که در حقّ دیگری گفته‌اندش البت.  من فکر می کنم اگر این راز را بگشایم، اگر پرده‌ی واتنیده دور این مرد را کناری بزنم، به چیزی خواهم رسید که برایم مقدّس است، چیزی است مثل دریدن یک حجاب نور از همان نوعی که خود جنابش می‌گوید. چیزی است که پلّه می‌شود تا بالاتر بروم، و از این پوسته‌ی کوچک کننده‌ی خودم در آیم.

 

 

 

اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن

هیچ نمی‌دانی و نمی‌بینی محلِّ غَضَب و راحت و مَشَقَّت و غیرُها از تنِ تو و یا از دلِ تو کجاست. اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن - و زبان و حروف و اعضا و اجزایِ دیگر آلاتِ وی است.

عقلِ فلسفی به آن نرسد.

اگر شهاب - حکیمِ هَریوه - شنیدی که می‌گویم از گریه‌ی جمادات و خنده‌ی جمادات، به زبانِ نیشابوریان گفتی «این چه باشد؟» 

عقلِ فلسفی به آن نرسد.

هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمی‌آوردم

در حَلَب که بودم، به دعایِ مولانا مشغول بودم. صد دعا می‌کردم و چیزهایِ مِهرانگیز پیشِ خاطر می‌آوردم و هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمی‌آوردم. الّا آمدن، هیچ عزم نداشتم.