Master Series 4- TCU Place

 

 

MS 4 - February 14, 2009 TCU Place  7:30 

Conductor Earl Stafford
Guest Artist Monica Huisman, soprano and the University Chorus

  1. Sergei Prokofiev: Romeo and Juliet Suite No.2
    Intermission
  2. Schubert - Mirjams Siegesgesang  (Miriams Song) - sop. Solo chorus
  3. Francis Poulenc: Gloria      

ویرایش دشت - Don Kerr

ویرایش دشت اثر دونالد کر نویسنده‌ و شاعر مقیم دشت وسیع غرب کانادا  روایت نگاه او به دشت است به عنوان یک اثر و آرزویش برای امتناع از پذیرفتن آن در صورت امکان. این شعر زیبا بیشتر روایت رویای کسان بسیاری است که از یکنواختی و همگونی زندگی دشت‌نشینی به ملال آمده اند و به دنبال یافتن پستی و بلندی و تغییری در آن هستند. یا کمی عمیقتر روایت آدمیانی است که یک‌گونگی و بی‌اتفاقی زندگی به ملالشان آورده، از در یک راه هموار بودن خسته شده اند و به دنبال تغییری هستند که برایشان ناهمواری و ناهمگونی به ارمغان آورد. 

 

 

 

  

ویرایش دشت - دن کر  

 

خوب، برای یک موضوع خیلی طولانی است 

و بسیار تکراری. 

نصف زمین ها را حذف کن. 

بعدش هم آن دورها خیلی فنس هست 

که روانی روایت را مختل می کنند.   

بده چند گاوچران این فنس ها را قیچی کنند. 

به علاوه به اندازه‌ی کافی اتفاق نمی افتد، 

این قصه خیلی مسطح است. 

نمی توانی یک کوه بنویسی 

یا حداقل یک تپه‌ی نسبتا بلند؟ 

و چرا در زمستان می گذرد 

زمانی که دشت چیزی نمی رویاند 

مگر برف؟ من بوته‌های موی شرمگاهی را دوست دارم 

ولی اینجا تعدادشان بیش از حد است، 

و آسمان خالی که همه‌ی سکوت های  

بین پارگراف‌ها را پر می کند واقعا خسته کننده است. 

من فکر می کنم با توجه به این نکات 

ما مجبور خواهیم بود دشت شما را برگردانیم. 

سال آینده دوباره تلاش کنید 

با یک کوه یا یک دریا یا یک شهر. 

 

دن کر - ۱۹۸۷  

 

 

 

Editing the Prairie 

 

Well, it's too long for one thing, 

and very repetitive. 

Remove half the fields. 

Then there are far too many fences 

interrupting the narrative flow. 

Get some cattleman to cut down those fences. 

There's not enough incidencts either, 

this story is very flat. 

Can't you write in a mountain 

or at least a decent-sized hill? 

And why set in the winter 

as if the prairie can grow nothing 

but snow? I like the pubic bushes  

but there's too much even of that, 

and the empty sky is filling at the silences 

between paragraphs is really boring. 

I think on due consideration 

we'll have to return your prairie. 

Try us again in a year 

with a mountaion or a sea or a city. 

 

Don Kerr- 1987 

به مناسبت سی سالگی

بعضی نوشته ها، بعضی شعرها، بعضی داستان‌ها جاودانیند، جهان‌شمولند. به این معنا که بیانگر جهان در طول و عرض آنند. مثل اثر جاودانی اورول «مزرعه‌ی حیوانات» که ما آن را با گوشت و استخوانم لمس کرده ایم. بهترین نامی که برای این جور نوشته ها پیدا کرده‌ام مدل است. این کلمه را با این مفهوم از این همه درس مهندسی قرض گرفته ام و به جامعه شناسی برده ام. مدل‌ها بازسازی یک پدیده در قالبی ملموس ترند تا بتوان اصول و قوانین حاکم بر آن را شناخت. هرچه یک مدل جامعتر باشد از قالب تک منظوره بیرون آمده و جامعتر خواهد شد و توانایی شبیه سازی پدیده های بیشتری را خواهد داشت.  

از این جمله کارها شعر «با چشم‌ها» ی شاملوست. شعری که گویا برای انقلاب سفید شاه نوشته شده بود ولی وقتی آن را اکنون می خوانید گمان می برید مصداق انقلاب سال ۵۷ ایران است. شعری که تمام انتخابات های اخیر ایران را و امید واهی بستن به گرگان رمه‌آشنا را برایتان روایت خواهد کرد. شعری که اگر نگاهی به سراسر جهان یندازید بسیاری از پدیده های آن را برایتان تفسیر خواهد کرد. شعری که فراتر از جامعی شناسی سیاسی اگر نگاهی به روانشناسی درونیتان بیندازید قصد آن را دارد تا بسیاری از گول زنک‌هایتان رو برایتان افشا کند. شعری که هیچگاه به ان توجه نمی کنید، چون همیشه فکر کی کنید که آفتاب را دیده اید. :) حتی خود شاملو هم در انقلاب ایران نتوانست آفتاب نا‌آفتاب را نبیند.

  

با چشم‌ها

 

 

ز حیرت ِ این صبح ِ نابه‌جای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیده‌ی این روز ِ پابه‌زای،
دستان ِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:

«ــ اینک

 

 

چراغ معجزه

 

 

مَردُم!

تشخیص ِ نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،

تا

 

 

از

 

 

کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب

در آسمان ِ شب

پرواز ِ آفتاب را !

با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید:در نیم‌پرده‌ی شب
آواز ِ آفتاب را

«ــ دیدیم

 

 

گفتند خلق، نیمی

پرواز ِ روشن‌اش را. آری

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

«ــ با گوش ِ جان شنیدیم

آواز ِ روشن‌اش را

باری
من با دهان ِ حیرت گفتم:

«ــ ای یاوه

 

 

یاوه

 

 

یاوه،

 

 

خلائق!

مستید و منگ؟

 

 

یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.ور تائب‌اید و پاک و مسلمان

 

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی

 

هر گاوگَندچاله دهانی
آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمی شد:

«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد

توفان ِ خنده‌ها...

«ــ خورشید را گذاشته،

 

 

می‌خواهد

با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند

 

که شب

از نیمه نیز برنگذشته‌ست

 

توفان ِ خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام

چیزی نظیر ِ آتش در جان‌ام

 

 

پیچید.

سرتاسر ِ وجود ِ مرا

 

 

گویی

چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفته‌گی ِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.با نور و گرمی‌اش
مفهوم ِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهوم ِ بی‌فریب ِ صداقت بود.


(
ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان

حتا

 

 

با نان ِ خشک ِشان. ــ

و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

افسوس!

 

 

آفتاب

مفهوم ِ بی‌دریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون

با آفتاب‌گونه‌یی

 

 

آنان را

این‌گونه

 

 

دل

 

 

فریفته بودند!

ای کاش می‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را

من

قطره
قطره
قطره
بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم

 

 

ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ

بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق ِ بی‌شمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!


عید عاشقان

عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید بویی زجان ما دارد
بر جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او بر دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کاین می بی کران مبارک باد
عید تا آمد ای سبکروحان
رطلهای گران مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
شمس تبریز همچو عید آمد
بر من و دوستان مبارک باد 

امروز تا اعماق مرگ گریستم...

 

مصاحبه‌ی سی بی سی با یزدی

امروز رادیو سی بی سی تو برنامه‌ی As it happens که برنامه‌ی مورد علاقه‌ی منه (خصوصا صدای یکی از مجریهاش که نمی دونم   Carol Off. یا Robin Brown. اسمشه، باید ایندفعه دقت کنم ) یه مصاحبه با ابراهیم یزدی به مناسبت سی سالگی انقلاب داشت. مصاحبه‌ی بسیار جالبی بود. تکه هایی از مصاحبه‌ای رو که اون موقع سی بی سی با یزدی کرده بود پخش می کرد و بعد نظرش رو می پرسید. چندتا نکته واسم جالب بود: 

 

- یکی اینکه مجری سی بی سی تو سی سال پیش و بحبوحه‌ی انقلاب سوال هایی رو می پرسید که ملت ما خیلی وقت نیست شروع به پرسیدنشون از خودشون کردن. سوالهایی مثل اینکه «بعضی ها معتقدن که ملت ایران می دونن شاه رو نمی خوان ولی نمی دونن به دنبال چه چیزی هستن» یا «آیا اینکه حکم خدا باید حاکم باشه به جز یه دیکتاتوریه؟» یا اینکه «فرضا که بخواین حکم خدا رو هم حاکم کنید مگه کی می دونه حکم خدا چیه؟» و «آیا انقلاب مردم ایران چیزی بیشتر از جایگزینی شاه با خمینیه؟» 

 

- جواب های یزدی به این سوال ها بسیار  وحشتناک بود. یه آدم بسیار متعصب خشن که حتی ادب رو تو جواباش رعایت نمی کرد و با خشونت به مجری می گفت که نمی فهمه.  می گفت مردم ایران خیلی خوب می دونن چی می خوان، مگه نمی شنوید، اونا استقلال، آزادی و مهمتر از همه جمهوری اسلامی می خوان. دوباره گفت که اونا جمهوری اسلامی می خوان. وقتی مجری اون سوال مشکل حکومت دین رو پرسید با خشونت گفت : می گفت که اسلام مثل دین غربی ها نیست که تو خلوت آدما باشه بلکه باید بشه باهاش حکومت کرد. 

 

 - از همه جالبتر جواب های الان یزدی به مجری برنامه بود که بسیار بی شرمانه ادا می شدن. چوابهایی از سر پوست کلفتی و بی اعتنایی به شعور مخاطب. اینکه اصلا هم انقلاب بد نبوده خیلی هم خوب بوده ولی فقط بعدا منحرف شده. مردم می دونستن چی می خوان و .... مجری چندین بار ازش پرسید که آیا نظرش عوض شده یا اینکه از حرفای گذشته‌ش پشیمونه که یزدی با بیشرمی منکر شد و بعدش هم باز ادعای دموکراسی خواهی کرد.  وقتی که بیشرمانه گفت:«نه»  به قدری عصبانی شدم که تو ماشین با تمام نیرو داد زدم: «نه؟نه؟ نه؟ نه؟». راننده های بغلی پشت چراغ صدام رو شنیده بودن و فکر می کردن دیوونه شدم و عجیب نگاه می کردن. اگه اونها هم همچین موجودات وحشتناکی رو داشتن می فهمیدن دیوونه شدن سخت نیست. این موضوع به قدری ضایع بود که مجری تو جمله‌ی آخرش گفت: «آقای یزدی، من خیلی سورپرایز شدم که می بینم نظر شما نسبت به انقلاب با سی سال پیش هیچ تغییری نکرده.» 

 

هیچوقت از این جونور هفت خط خوشم نیومده. وقتی بعد از بازرگان سرپرستی نهضت آزادی رو به عهده گرفت خیلی ها معتقد بودن که فاتحه‌ی نهضت آزادی خونده س.  یزدی بیشتر از اینکه رهبری یه نهضت رو به عهده داشته باشه یه کارچاق‌کن و واسطه یا پادو برای حکومته. تا نقش شبه اپوزیسیون قانونی و کنترل شده رو پر کنه، نقشی که با از زهوار در رفتن نهضت آزادی  به نیروهای تازه نفس ادوار و دفتر تحکیم واگذار شده. به هر حال به ابراهیم یزدی اندکی عزت الله سحابی و اون زنیکه‌ی آشغال اعظم طالقانی رو هم اضافه کنید.  بازرگان و یدالله سحابی و طالقانی اگرچه همچین مالی نبودن ولی نه قدرت پرست بودن، نه دورو و نه فاسد.  

 

یک نقاشی، یک قصه - دو شهید

خانواده‌ی مقدس رو  پله ها اثر نیکلاس پوسین - ۱۶۴۸  

 

تابلوی «خانواده‌ی مقدس بر روی پله ها» اثر نیکلاس پوسین فرانسوی روایتی از گردهم‌آوردن دو شهید پیش کسوت مسیحیت عیسی مسیح و یحیی تعمید دهنده است. کسانی که جان خود را بر سر ایمان خویش نهادند. شاید نقاشان بسیاری همزمانی این دو را غنیمت شمرده باشند و این دو را در کنار هم به تضویر کشیده باشند اما تصویرگری پوسین از کودکی آن دو روایتی دیگرگونه است. قصه‌ی این دیدار در هیچ جایی از اناجیل روایت نشده است اما ممکن است بر اساس قصه ای از قرون وسطی باشد که توقف خاندان مقدس را در منزل البزابت دختر عمویش (مادر یحیی و همسر ذکریای پیامبر) در بازگشت از سفر مصر بازگو می کند. آنچه در این تصویر دیده می شود مریم و همسرش یوسف و عیسی به همراه الیزابت و یحیی است که در پله ای پایین تر نشسته اند.

  

 

 

تعمید مسیح - اثر آندره‌ی دو وروچیو - حدود  ۱۴۷۵    

 

یحیی نقشی مهم در ادبیات مسیحی دارد. او بشارت دهنده‌ی آمدن پسر خداوند است و تعمید دهنده‌ی وی. تصویر تعمید مسیح توسط وی (که همواره جامه ای مندرس بر تن دارد) در حالی که فرشتگانی لباس های وی را بر دست گرفته اند سوژه‌ای متداول در آثار نقاشان قرون وسطی است.   تولد یحیی اگرچه نه به رازگونگی و عجیب بودن مسیح اما دارای قصه ای در خور اعتنا در مسیحیت است که شباهتی بین او مسیح ایجاد می کند. روایتی که در انجیل لوقا نقل شده و تقریبا بدون تغییری در قرآن (سوره‌ی مریم) بازگو شده است. یحیی حاصل دعای زکریای پیر و بی فرزند به درگاه خداوند است که مژده اش را جبرییل برای او می آورد.

 

 

سر بریدن یحیی - اثر کاراواجیو - ۱۶۰۸ 

 

 

اما آنچه یحیی را قدیسی بزرگ می کند پایداری وی بر اصول اعتقادی خود و جان دادن بر سر آن است. یحیی در مقابل هرود که خواهان ازدواج با همسر یرادر درگذشته اش هرویدوس است ایستادگی کرده و آن را خلاف شرع می داند. روایت انجیل متی به شهادت یحیی رنگ و بویی داستانی می دهد. در مجلس بزمی سالومه دختر هرویدس با رقص خود هرود را به وجد می آورد و او به وی هر آنچه را بخواهد وعده می دهد. هرویدوس از سالومه می خواهد سر یحیی را از او بطلبد و اینگونه است که یحیی به شهادت می رسد. شهادتی که پس از آن افسانه ها برایش ساخته می شود. خونی که از تنش جاری می شود تمامی ندارد. 

  


 سالومه و سر یحیی تعمیددهنده - اثر تیشان ۱۵۱۵

  

در تابلوی پوسین درجه بندی افراد با استفاده از ارتفاع و نور مشخص شده است. به یوسف نقشی کناری و خارج از جمع داده شده، مریم و عیسی با ارتفاع و نور در سطحی بالاتر از بقیه قرار گرفته اند و یحیی نیز چهره ای نورانی دارد. اما اگرچه الیزابت در جمع پذیرفته شده اما چهره‌ی تاریکش بیانگر این است که در رتبه ای پایین تر از دیگران قرار دارد. یحیی سیبی به مسیح تعارف می کند که گویی یادآوری نقشی است که مسیح بر عهده خواهد داشت. سیب میوه‌ی گناه حوا و آدم است که مسیح خداوند با پذیرفتن شهادتش و دردهایی که خواهد کشید  آن را بر عهده خواهد گرفت. معماری فضا یک معماری رومی است که پوسین توانسته با توجه به اقامتش در ایتالیا بازسازی کند. موضوع این نقاشی دستمایه‌ی تابلوهای دیگری از نقاشان قرون میانه و همچنین خود پوسین نیز هست: 

 

 

خانواده‌ی مقدس به همراه یحیی تعمید دهنده - نیکلاس پوسین ۱۶۴۴-۱۶۴۶  

   

 

 

خانواده‌ی مقدس به همراه یحیی تعمید دهنده - نیکلاس پوسین ۱۶۴۴-۱۶۴۵

ورزش

یه ضعف مفرط تمام بدنم رو  گرفته و ذهنم رو البته. امروز برای اولین بار نتونستم اونقدری که می خواستم ورزش کنم. ورزش تو تمام این مدت تنها چیزی بوده که داشتم. شاید هیچوقت اینهمه تمام وجودم رو تو ورزش خلاصه نکرده باشم. این تنها ساعتیه که می تونم خیلی خاطرات از آدمها رو از یادم ببرم. نه، از یادم نمی برم... ولی بهم قدرت تحمل میده. یوگا هم تو امسال یه قسمت از زندگیم بوده. ورزشی که مطمئنم ورزش زندگیم می مونه. شنا و قایق سواری هم همیشه کنارم بودن. شاید روزی نباشه که ورزشی نکنم. بدنم خیلی قویتر از گذشته شده. اما امروز دچار یه حمله‌ی عصبی وحشتناک شدم. گفتم شاید ورزش بتونه آرومترم کنه ولی با همه‌ی فشاری که آوردم کمتر از روزهای دیگه کالری سوزوندم. و حالا تمام تنم درد می کنه و تمام روحم. کسی نیست منو بیمارستان ببره؟  

نه بنوشم، نه بریزم

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم     وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی     هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

موسیقی ایرانی

مدتهاست که از شنیدن موسیقی ایرانی فرار می کنم. کمتر موسیقی ایرانی هست که اسمی از عشق (اون هم از نوعی که من می شناسمش) توش نباشه و این چیزی نیست که بخوام بشنوم. به همین دلیل اکثرا رادیوهای کانادا و خصوصا سی بی سی گوش می دم. امروز که هدفن رو گذاشتم رو گوشم سی بی سی یه موسیقی ایرانی پخش می کرد. یه شعر از مولانا به نام سماع. تمام مدت تنم می لرزید. 

 

بیا بیا که تویى جان جان جان سماع هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل بیا که ماه تمامى در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست بیا که بوالعجبى نیک در جهان سماع
بیا که بى تو به بازار عشق نقدى نیست بیا که چون تو زرى را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب تست که شاهدیست نهانى در این دکان سماع
بیار قند معانى ز شمس تبریزى که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع