Victory City by Salman Rushie


Victory City: A Novel : Rushdie, Salman: Amazon.ca: Books


سلمان رشدی برای من بیشتر کشف یه مرواریده  زیر خرواری از کثافت که سالها روش انبار شده. نویسنده ی بزرگی که زیرسالها سیاه فکری و تعصب پنهان شده و به جای پرداختن به هنرش باید خبرهای احمق هایی رو خوند که باهاش مشکل دارن. البته کسی چه می دونه اگر ماجرای فتوای قتل خمینی و پروپاگاندای سیاه جمهوری اسلامی نبود شاید من هیچوقت عظمت نویسندگیش رو درک نمی کردم. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. البته هنوز آیات شیطلانی رو نخوندم، شاید هم کار درستی می کنم که سعی می کنم بیشتر و بیشتر ازش بخونم و بعد برم سراغ این کتاب. 


زمانی با کتاب Victory City  آشنا شدم که کتاب چاقوش رو خوندم (هنوز دینم رو به این کتاب که قول داده بودم ادا نکردم، به زودی ایشالله). این کتاب آخرین کتابش قبل از چاقو خوردن بوده.   با وجود اشاره های مهمی که در "چاقو" به این کتاب می شد درکی از ماجراش نداشتم. البته همیشه وقتی کتاب ها رو به ترتیب زمانی نخونی این اتفاق میفته. وقتی کتاب رو خوندم مات و مبهوت موندم. برای ذهن منی که همیشه عاشق رئالیسم جادویی بودم و تاریخ رو هم اخیرا بیشتر دوست دارم بخونم این کتاب مثل یه شربت آبلیموی خنک و تگری بود که سعی می کردم جرعه جرعه بنوشم و لذت ببرم. بعدش هم پیگیر شم ببینم چه جوری درست شده.


الان باید یه مقاله برای یه ژورنال فنی ریویو کنم بعد ادامه می دم. 


خوب برگشتم. ته و توی ماجرای کتاب اینهاییه که اینجا می نویسم:


- امپراطوری Vijayanagara  در هند بین قرن سیزده تا شانزده گذشته ی باشکوهی داشته و بازمانده ش الان شهر Hampi تو جنوب هنده همون شهری که تو کتاب رشدی Bisnaga گفته می شه که معناش شهر پیروزیه. امپراطوری توسط دو برادر با گذشته ی دامداری بنا شده که قبلا اسیر مسلمانان سلاطین شمالی شده  بودن و بعد با اتحاد هندوها جلوی مسلمان ها وایسادن و امپراطوری ای دویست و پنجاه سال عمر کرده درست کردن. امپراطوری ای که بالا پایین های زیادی رو از لحاظ حکومت داری داشته و نهایتا هم با شکست توسط سلاطین مسلمان شمالی از بین می ره.

- خوب احتمالا الان می پرسی خوب که چی؟ این هم شد داستان که بخوای بخونی؟ تاریخ هند قرون وسطی به چه درد ما می خوره. اینجاست که معجزه ی نوشتن رشدی رخ می ده. کتاب با کودکی شخصیت اصلیش Pampakampna شروع می شه دختر نه ساله ای که مادرش بنا بر رسم بعد از کشته شدن پدرش در جنگ خودش رو تو آتیش می ندازه. بعد از اون دخترک تنها آواره ست اما الهه ای در وجودش حلول می کنه و بهش عمر و جوانی می ده. عمری که از اولش معلومع چقدره، حدود همون دویست و پنجاه سال. دخترک سرگردان به معبدی پناه می بره که Vidyasagar یه شخصیت دنیی عزلت گزیده اونجانس، ویدیاساگر که بعضی به لحاظ تاریخی اون رو مراد دینی اون دو برادر Hakka و Bakka  می دونن از دخترک نگهداری می کنه اما از سو استفاده جنسی هم بی نصیبش نمی ذاره. نهایتا سر و کله ی اون دو برادر پیدا میشه برای پرس و جو از ویداساگر برای راهنمایی گرفتن اینکه چه کاری بهتره بکنن. پامپاکامپانا کیسه ی بذری رو که برای پیشکش آوردن می گیره و شروع می کنه به پاشیدن و از اون کیسه شهری درست میشه، آدمها، ساختمان ها، معابد همه مثل گیاه از زمین رویش می کنن و تمدن ویجاناگارا تاسییس میشه.

- ریالیسم جادویی رشدی اینجا جلوه می کنه و تو رو محو زنی قدرت مند و باهوش می کنه که در دنیای مردسالار می خواد برابری و دانش رو جایگزین تعصب و جهل و تبعیض کنه. زنی که جادوگره، جنگجوه، سیاستمداره، حکیم و خردمنده و سعی می کنه شهرش رو هم اینگونه بکنه. زنی که به قول رشدی کارش نجوا در گوش مردمانه و رساندن صدای خرد به اونها. 

- اما مگر رشدی به همین سادگی برات قصه می گه؟ نه! باید نبوغش رو در قصه گویی به رخت برسه و این کار رو اینجوری می کنه. نویسنده  می گه که این روایتی که داره برات می گه در واقع بازخوانی و شرح کتاب حماسی ایه که پامپاکامپانا به سانسکریت نوشته و جابجا جوری صحبت می کنه که انگار واقعا چنین کتابی هست و تو خواننده ی نادون هم  پا میشی اینترنت رو سرچ می کنه ببینیی این کتاب پامپاکاامپانا چی بوده که می بینی سرکار رفتی. همه چیز حاصل جادوی سلمانه. 

- جادوی کتاب همه جاش هست و نمی ذاره خسته شی. زمانی که امپراطوری که بر محور رواداری و دیگرپذیری پیش می رفته، در دوره ای که پامپاکامپانای خیالی ملکه ش بوده  تو در شهر هستی و همه ی این شکوه رو می ببنی اما وقتی تعصب به رهبری دینی  ویداساگر شهر رو تسخیر می کنه نویسنده ما رو به همراه پامپاکامپانی فراری از ملال این شهر به جنگل می بره  جایی که همراه دخترانش به یاری الهه ی جنگل ماجراهایی خواننده رو جذب می کنن تا زمانی که در قالب یک کلاغ به شهر برگرده و با جادوی نجواهاش دوباره  مردم رو بیدار کنه. دوره ای که دهه ها طول می کشه بدون اینکه خواننده رو خسته کنه. 

- خوب کتاب رو که تموم کردم مشغول جستجو شدم ببینم این ادمهای تو کتاب کین و لازم شد کلی درباره ی تاریخ امپراطوری ویجایانا کارا بخونم و تحقیق کنم. تصورش رو بکن من ایرانی تو کانادا داشتم با هیچان و لذت درباره ی تاریخ یه سلسله در هند می خوندم. منی که خیلی از تاریخ ایران رو هم هنوز نخوندم؟ مگر میشه کسی رو بهتر از این جادو کرد؟ می فهمی چی می گم؟ بعدش هم دوباره هوس رفتن به هند کردم! همونطور که وقتی کتاب خواستگار خوب  نوشته ی ویکرام ست رو خونده بودم. جادو یعنی این؟


این هم عکس Hampi واقعی:


Travel Guide: 9 things to do in the ancient city of Hampi India

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد