بعضی نوشته ها، بعضی شعرها، بعضی داستانها جاودانیند، جهانشمولند. به این معنا که بیانگر جهان در طول و عرض آنند. مثل اثر جاودانی اورول «مزرعهی حیوانات» که ما آن را با گوشت و استخوانم لمس کرده ایم. بهترین نامی که برای این جور نوشته ها پیدا کردهام مدل است. این کلمه را با این مفهوم از این همه درس مهندسی قرض گرفته ام و به جامعه شناسی برده ام. مدلها بازسازی یک پدیده در قالبی ملموس ترند تا بتوان اصول و قوانین حاکم بر آن را شناخت. هرچه یک مدل جامعتر باشد از قالب تک منظوره بیرون آمده و جامعتر خواهد شد و توانایی شبیه سازی پدیده های بیشتری را خواهد داشت.
از این جمله کارها شعر «با چشمها» ی شاملوست. شعری که گویا برای انقلاب سفید شاه نوشته شده بود ولی وقتی آن را اکنون می خوانید گمان می برید مصداق انقلاب سال ۵۷ ایران است. شعری که تمام انتخابات های اخیر ایران را و امید واهی بستن به گرگان رمهآشنا را برایتان روایت خواهد کرد. شعری که اگر نگاهی به سراسر جهان یندازید بسیاری از پدیده های آن را برایتان تفسیر خواهد کرد. شعری که فراتر از جامعی شناسی سیاسی اگر نگاهی به روانشناسی درونیتان بیندازید قصد آن را دارد تا بسیاری از گول زنکهایتان رو برایتان افشا کند. شعری که هیچگاه به ان توجه نمی کنید، چون همیشه فکر کی کنید که آفتاب را دیده اید. :) حتی خود شاملو هم در انقلاب ایران نتوانست آفتاب ناآفتاب را نبیند.
با چشمها |
|
| ز حیرت ِ این صبح ِ نابهجای |
خشکیده بر دریچهی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیدهی این روز ِ پابهزای،
دستان ِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک |
| |
| چراغ معجزه |
|
| مَردُم! |
تشخیص ِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا |
| |
| از |
|
| کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب |
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را ! |
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:در نیمپردهی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم |
|
| گفتند خلق، نیمی |
پرواز ِ روشناش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوش ِ جان شنیدیم
آواز ِ روشناش را!»
باری
من با دهان ِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه |
| ||
| یاوه |
| |
| یاوه، |
| |
| خلائق! |
مستید و منگ؟ |
|
| یا به تظاهر |
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.ور تائباید و پاک و مسلمان
| نماز را |
از چاوشان نیامده بانگی!» |
|
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشان ِ روشن ِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفان ِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته، |
|
| میخواهد |
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
| که شب |
از نیمه نیز برنگذشتهست.» |
|
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چیزی نظیر ِ آتش در جانام |
|
| پیچید. |
سرتاسر ِ وجود ِ مرا |
|
| گویی |
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتهگی ِ خورشید
جوشید از دو چشمام.از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.با نور و گرمیاش
مفهوم ِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم ِ بیفریب ِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا |
|
| با نان ِ خشک ِشان. ــ |
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس! |
|
| آفتاب |
مفهوم ِ بیدریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی |
|
| آنان را |
اینگونه |
| |
| دل |
|
| فریفته بودند! |
ای کاش میتوانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من |
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم |
|
| ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ |
بر شانههای خود بنشانم
این خلق ِ بیشمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!